افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
ازت میخوام از این تاریخ به بعد دیگه با نامحرم چت نکنی…🙃 چون خدا نمیپسنده و جنس مخالف تو اینترنت هم
💥باورکنآدماز فردایخودشخبرنداره…
ممکنههرلحظهاز دنیابریم…
#پسبیاهمگیباپاکیازدنیابریم …
تمومزورتوبزنکه بههیچعنوانباکسی چتنکنی…
اگرمدرگذشتههرکاریکردی بیخیال.
از همین لحظهدیگه بذارشکنار👍
#نهبهروابطحرام🔥❌
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد
https://eitaa.com/piyroo
#شھیدانه
•💚•
خواستہمنازشماایناست
لحظہاۍازولایتوخطِرهبرۍ
جدانشوید،زیرادشمنامروزھ
همینرامیخواهدوتلاشبہایندارد!
•شهیدعلۍعبداللهۍ🌱•
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد
https://eitaa.com/piyroo
آغوشتمترےچندارباب؟
بےپناهودلشکستہوآواره
زیادداریم(:
#حسینمن♥️
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هرکسی تو دنیا یه وظیفه ای داره
و وظیفه ی شیطون چرتو پرت گفتن تو گوش ماهاست :)🤦♂
#شیطان_گرافی
#افسرانجنگنرمخادمینپیروانشهدایبجنورد
https://eitaa.com/piyroo
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
🌹شهید_آوینے
نـــمــــــاز . . .
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
متاسفانه طی تعقیب و گریز پلیس با قاچاقچیان حامل موادمخدر دو تن از نیروهای پلیس بر اثر سانحه به درجه رفیع شهادت نائل میشوند.
بامداد امروز پلیس لنگرود در استان گیلان طی رصدهای اطلاعاتی متوجه تردد قاچاقچیان شده و اقدام به تعقیب آنان میکند، در این تعقیب و گریز، قاچاقچی حامل موادمخدر دستگیر و متاسفانه دو تن از نیروهای پلیس بر اثر سانحه به درجه رفیع شهادت نائل میشوند.
بر اساس این گزارش سرهنگ دوم حسین بهراد نصر و استواریکم مرتضی هدایتزاده از شهدای این حادثه هستند.
گفتنیاست شهید هدایتزاده دارای یک فرزند دو ماهه است.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
هرچی کلیدتوعالمه خداسپردبه ((فاطمه🌷🌷🌷)):
#تلنگر_و_تفکر :)
ازیاورانِمهدیبود
وادبیاتدرسمیداد
بہخطِفاصلہمیگفت:خطتیره
چراڪهمیدانستفاصلہگرفتن
ازمهدی(عج)
چقدرروزگارِآدمراتیرهمیڪند :)
#شرمندم_که_مدام_شرمندم
#تعجیل_در_فرج_گناه_نکنیم
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
پیکر مطهر شهید نور محمد مهدی ئی فرزند شعبانعلی از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد
شهید مهدی ئی اعزامی از شاهرود در جریان عملیات والفجر 4 در پنجوین عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمده بود. و 20 تیر امسال پیکر شهید «نورمحمد مهدی ئی» به عنوان شهید گمنام در مصلای شهر دلند گلستان خاکسپاری شد.
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_457
ماکان دست دراز کرد و کت را گرفت و گفت
-بریم.
ماکان خودش هم از هیجان داشت می مرد. وقتی ترنج سوار شد. فوری به ارشیا زنگ زد:
-ما داریم میام.
-دقیقا میاریش همون جا که من گفتم.
-باشه باشه.
و سریع سوار شد.
-خوب کجا بریم؟
-هر جا تو بگی؟
بریم یه کم قدم بزنیم توی این هواخیلی
می چسبه.
برای ترنج فرق نمی کرد. برای همین گفت:
- باشه.
ماکان ترنج را جلوی پارک پیاده کرد و دستش را گرفت
و به راه افتاد.
تازه ترنج ان موقع بود که متوجه شد کجا هستند. رو به ماکان گفت:
-جا قحط بود؟
ماکان با تعجب گفت:
-برای چی؟ پارکه دیگه؟
ترنج پوفی کرد و با خودش گفت:پارکه دیگه.
ماکان داشت دنبال نشانی که ارشیا داده
بود می گشت. بالاخره پیدا کرد. نمی فهمید ارشیا چه اصراری داشت حتما همان نیمکت خاص باشد.
ترنج ولی کاملامتوجه شد که ماکان دارد او را به کدام سمت می برد.
-نمیشه از این طرف نریم؟
-اه ترنج یه بار با داداشت اومدی بیرون اینقدر نق نزن اصاا امروز هر چی من گفتم.
قدم زنان به نیمکت مورد نظر نزدیک شدند که ماکان گفت:
-می
خوای یک کم اینجا بشینیم؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_458
-وای نه
-قرار شد هر چی من گفتم.
ترنج مشکوک شده بود.
تمام این چیزها نمی توانست اتفاقی باشد. رو به ماکان گفت:
-این مسخره بازیا چیه؟
ماکان بی خبر از همه جا گفت:
-کدوم مسخره بازیا؟
-چرا منو آوردی اینجا؟
ماکان به جای جواب به پشت سر ترنج نگاه کرد. بعد هم بلند شد و با لبخند گفت:
-دختر خوبی باش. به حرفاش گوش بده.
ترنج گیج به ماکان نگاه کرد. ماکان راه افتاد و ترنج همانجور گیج با نگاه او را تعقیب کرد که
چشمش به ارشیا افتاد.
ماکان کنارش ایستاد و گفت:
-این آخرین شانسته.
ارشیا در حالی که نگاهش به ترنج بود سر
تکان داد.
ترنج مانده بود اینجا چه خبر است. این صحنه چقدر برایش آشنا بود.
ارشیا حتی با این هوای سرد همان لباس آن روزش تنش بود.
چطور یادش مانده بود؟
یک شاخه گل سرخ هم توی دستش بود. آرام نشست کنار ترنج.
ترنج نمی دانست چکار کند.
ماکان پشت به انها دور میشد. ارشیا دیگر این بار می دانست چه می خواهد بگوید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻