🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_458
-وای نه
-قرار شد هر چی من گفتم.
ترنج مشکوک شده بود.
تمام این چیزها نمی توانست اتفاقی باشد. رو به ماکان گفت:
-این مسخره بازیا چیه؟
ماکان بی خبر از همه جا گفت:
-کدوم مسخره بازیا؟
-چرا منو آوردی اینجا؟
ماکان به جای جواب به پشت سر ترنج نگاه کرد. بعد هم بلند شد و با لبخند گفت:
-دختر خوبی باش. به حرفاش گوش بده.
ترنج گیج به ماکان نگاه کرد. ماکان راه افتاد و ترنج همانجور گیج با نگاه او را تعقیب کرد که
چشمش به ارشیا افتاد.
ماکان کنارش ایستاد و گفت:
-این آخرین شانسته.
ارشیا در حالی که نگاهش به ترنج بود سر
تکان داد.
ترنج مانده بود اینجا چه خبر است. این صحنه چقدر برایش آشنا بود.
ارشیا حتی با این هوای سرد همان لباس آن روزش تنش بود.
چطور یادش مانده بود؟
یک شاخه گل سرخ هم توی دستش بود. آرام نشست کنار ترنج.
ترنج نمی دانست چکار کند.
ماکان پشت به انها دور میشد. ارشیا دیگر این بار می دانست چه می خواهد بگوید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻