eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بزرگی‌میگفٺ: تڪیه‌ڪن‌به‌شهداء شهدا تڪیه‌شان به ‌خداست؛ اصلا‌ڪنار گل ‌بشینی بوی گل می‌گیری پس‌گلستان‌ڪن‌زندگیت را‌با‌یادشهدا.... 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊 شهیدان "عبدالکریم آزادیان" و "خدارحم گل آور داریونی" شناسایی شدند 🌹"شهید عبدالکریم آزادیان" که به‌عنوان شهید گمنام در سال ۱۳۹۶ در "مسکن مهر فولادشهر اصفهان" و "شهید خدارحم گل آور داریونی" نیز که به‌عنوان شهید گمنام در سال ۱۳۹۳ در "خراسان شمالی" دفن شده بودند، از طریق انجام آزمایش DNA شناسایی شدند 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
|🌻💛* چادری بر سرم دارم ڪه عاقلانـه انتخابش ڪردم وعـاشقانه،عاشقـش شدم من ایڹ عاشقانه های عاقلانه را دوست دارم:) 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌸🌱 ما... تو را ندیده‌ایم! اما یک دل، نه... صد دل، عاشق‌ت شدیم!🌱 ما... تو را ندیدیم! اما از کودکی... یادمان دادند... به تو تکیه کنیم! که جانیّ و جهانی!💫 ما... تو را ندیدیم! اما جان و جوانی‌مان را... با دعا برای سپری کردیم!😔 https://eitaa.com/piyroo
اسمش‌ را گذاشتھ‌اند '' شھیدِعطری " مادرش‌ می‌گوید : از سنِ تکلیف‌ تا شھادت ، نماز شبش ترک نشده بود :)🌱. . 🕊 " https://eitaa.com/piyroo
همہ‌میـگفتن‌جبـهہ‌بخور‌بخوابـہ!! راســـــٺ‌میگفتن✋🏿 خمپارھ‌میخوردن میخوابیـــــدטּ..(:!💔 🕊 https://eitaa.com/piyroo
شهید ثاقب ساکن امارات متحده عربی بود، در شرکت عمویش کار و کاسبی بهم زده بود به پول ایران،آن موقع ماهی ده میلیون تومان، حقوق ثابت میگرفت. شرارت فرزندان جهود و جسارت به حرم دختر امیر المومنین،، رگ غیرتش رو به جوش آورد دُبی رو با همه ی زیبایی های مادیش کنار گذاشت و خودش رو به دفتر گزینش تیپ زینبیون در قم رساند او هم مثل خیلی از رویش های جبهه مقاومت،جزء نابغه های ارتش آخر الزمانی حضرت آقا امام خامنه ای {اعلی الله مقامه الشریف}حساب میشد.❤️ سالها در روستاها و دهات پاراچنار پاکستان پنجه در پنجه وهابیت انداخته و پخته شده بود.✅ گلوله تکفیریای پاکستان،او رو به مقام جانبازی رسانده بودند. 🌷سوریه،در یکی از عملیاتها، رفت که پیکر حاج حیدر (شهید محمد جنتی)رو عقب بیاره که تیر تک تیرانداز تکفیری اون رو به آغوش شاهد شهادت رساند و در کنار فرمانده باقی ماند.💔 چهار ماه بعد از شهادتش،خدا دختری به او هدیه داد مدافع حرم ثاقب حیدر با نام جهادی کربلا 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتۍ‌کودکۍ‌یک‌ساله‌‌ر‌ابه‌‌هو‌امۍ‌اندازۍ میخندد ؛👶🏻 چون‌ایمان‌دارد‌تو‌اور‌اخواهۍ‌گرفت🌱 - درمقابل‌تقدیر‌خداوند‌ ؛ کودکۍ‌ی‌ساله‌باش .🙃 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📜فـرازی‌ازوَصیت‌نـٰامہ‌یِ‌ حـٰاجی: عزٺ‌دستِ‌خداست‌؛ وبدانیداگـرگمنـٰام‌ ترین‌هم‌باشیدولی‌نیتِ‌شمایارۍمردم‌باشد می‌بینیدخدٰاوند؛ چقدربـٰاعزت‌وعظمت‌ شمآرادر‌آغوش‌می‌گیرد:" 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢 یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓 بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢 نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه😭 جا خوردم گفتم: " تو خیلی بی انصافی! هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔 من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 شهید _حمید_باکری🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
دختر استـــ دیگر !! دلش تنگ می شود شاید دلش خواستهـ پیش پدر بخوابد حتی اگر بین او و پدر خاک سرد فاصله بیندازد... 😔 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سپاه پاسداران ؛ تشکر تشکر. و رمیت اذرمیت ولکن الله رمی؛ با خبر شدیم نیروی دریایی و مقتدر سپاه پاسداران در اقدامی بی نظیر یک شکست حتمی برای ایران را به یک پیروزی حتمی مبدل کردند ودلهای ملت ایران دوستانش را مالامال از شادمانی کردند. گمان نمی رود در طول تاریخ ارتش امریکا چنین شکستی مفتضح در پرونده انها باشد که سپاه عزیز افتخار وارد نمودن این شکست بزرگ را به ارتش امریکا بنام خود ثبت کرد این اقدام هزار بار بزرگ تر وبا ارزش تر از موشک باران عین الاسد است. بار دیگر از شما فرزندان رشید ملت ایران قدردانی میشود زیرا اقدامتان ناب ودست مریزاد دارد. اما واما و اما!!!!!!! نکند فردا وپس فردا با مذاکره کشتی را پس بدهید این یک اقدام خصمانه بود وکشتی توقیف شده اکنون درحکم غنائم جنگی است وایران حق دارد مالک کشتی محسوب شود که هست لااقل آن را بجای بخشی از دارائی های بلوکه شده ایران توسط امریکا مصادر ه نمائید زیرا امریکا نفت ایران را سرقت کرد پس ندهد شما هم عیناً همان اقدام انها را در دستورکار قرار دهید. دستتان درد نکند بی نظیرترین ها که بخشی از انتقام سخت راجع به شهید سلیمانی را بخوبی انجام دادید. درود؛ درود؛ درود 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 برای اینکه وقتش را بگذراند نگاهش را روی مشتری ها چرخاند. یکی دوتا میز را چند تا دختر اشغال کرده بودند و گه گاه نیم نگاهی به ماکان می انداختند. ماکان نگاهش را از آنها گرفت. هیچ حوصله نداشت.نگاهش دور چرخید و ازشیشه سکوریت رد شد و افتاد توی پیاده رو. دختری داشت در را باز می کرد تا وارد شود. ماکان ناخودآگاه داشت نگاهش میکرد. قد بلند و سبزه بود. شاید کمی هم اضافه وزن داشت. ولی لبهای قلوه ای اش قابل توجه بود. هیچ آرایشی نداشت و یک مانتوی ساده مشکی تنش بود. ماکان با خودش گفت: بد نیست فقط یه کم تپله. بعد هم سرش را چرخاند و دوباره ساعتش را نگاه کرد. نگاهش را که بالا آورد چشم هایش گرد شد. همان دختر درست مقابلش نشسته بود. نگاهش وحشت زده و نگران بود. ماکان نمی دانست چه بگوید که دختر به حرف امد. -به خدا ببخشید آقا مجبور شدم چند دقیقه می شینم می رم. و از روی شانه اش به در نگاهی انداخت و سریع رویش را برگرداند. ماکان که انگار شب کسل کننده اش را اتفاق جذابی هیجان زده کرده بود با سرخوشی دستش را زیر چانه اش زد و از روی شانه دختر به در کافی شاپ نگاه کرد. پسر جوانی با اخم های در هم کشیده ایستاده و اطراف را نگاه می کرد. دختر با صدای لرزانی گفت: -هنوز اونجاست؟ ماکان با خونسردی گفت: -آره. داره میاد این طرف. دختر دستش هایش را در هم قفل کرده و روی میز گذاشت و در حالی که سرش را پائین می انداخت گفت: -خدایا این چرا ول نمی کنه. ماکان احساس می کرد باید کاری بکند. ولی چکار خودش هم نمی دانست. پسر داشت به میز آنها نزدیک میشد. ماکان در یک لحظه تصمیم گرفت و دست دراز کرد و دستهای دختر را گرفت. دختر با تعجب به ماکان چشم دوخته بود که داشت به او لبخند می زد. مغزش قفل کرده بود. پسری که داشت به آنها نزدیک میشد با دیدن این صحنه ایستاد. ماکان به پسر اخمی کرد و گفت: -مشکلی داری؟ پسر نگاه سردی به ماکان انداخت و رو برگرداند و بعد از اینکه نگاه دیگری دور کافی شاپ انداخت از آنجا دور شد. ماکان با رفتن پسر دست های دختر را رها کرد و با شیطنت گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -ببخشید فکر دیگه ای به ذهنم نرسید. دختر نفس عمیقی کشد و در حالی که گونه های از شرم سرخ شده بود دستهایش را در هم مشت کرد و پرسید: -رفت؟ ماکان دوباره از روی شانه دختر نگاهی به پیاده رو انداخت سر تکان داد: -آره فکر کنم رفت. دختر نفس راحتی کشید و دسته ای از موهایش که کمی از روسری اش بیرون زده بود را توی روسری کرد و بلند شد. نیم نگاهی به ماکان انداخت و فقط گفت: -ممنون. و چرخید ولی مهسا که تازه وارد شده بود این صحنه را دید و با عصبانیت به طرف ماکان رفت. بدون اینکه بنشیند روی میز خم شد و گفت: -من و کشوندی اینجا که این صحنه رو نشونم بدی. دختر شنید نگاه حاکی از عذرخواهی به ماکان انداخت و سریع رفت طرف در. ماکان با بی خیالی با نگاهش دختر را تعقیب کرد. دختر از کافی شاپ خارج شده بود. ماکان نگاهش را دوخت به مهسا و با جدیت گفت: -این اداها چیه در میاری؟ مهسا کوتاه نیامد. -اون دختره کی بود؟ -مهسا بشین زشته. -تا نگی نمی شیم. ماکان عصبی بلند شد و مثل مهسا به جلو خم شد و با حرص گفت: -دوست دختر جدیدم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 و بدون حرف دیگری به طرف در رفت. مهسا شوکه از این حرف ماکان برجا خشکش زده بود. بعد از چند لحظه به خودش آمد و دنبال ماکان دوید. ماکان از در خارج شده بود و دست هایش را توی جیب پالتویش چپانده بود که مهسا از پشت بازویش را گرفت: -ماکان این حرفت یعنی چی؟ ماکان که دید این بهترین فرصت است با همان حالت عصبی بازویش را از دست مهسا آزاد کرد و گفت: -همین که شنیدی. مهسا از حرص داشت می مرد دلش نمی خواست ماکان را از دست بدهد. -ماکان اذیت نکن. داری سربه سرم میذاری. ماکان پوزخندی زد و گفت: -واقعا ناامیدم کردی فکر می کردم دختر باهوشی هستی. مهسا به سختی سعی می کرد فریاد نزند. -ماکان مگه من چکار کردم؟ ماکان رویش را برگرداند و به طرف ماشینش رفت. و حالا که خونسردی اش را به دست آورده بود با لحن بی خیالی گفت: -دقیقا کاری که بقیه کردن. تو فقط یک کم تحملت بیشتر بود. تو هم مثل اونای دیگه ای. مهسا بیشتر از این نتوانست تحمل کند و داد زد: -فکر کردی خیلی تحفه ای. حالم ازت به هم می خوره. ماکان با خونسردی توی ماشین نشست و گفت: -این احساس دو طرفه است عزیزم. مهسا از حرص به جدول کنار خیابان لگدی زد و ماکان بدون توجه به او دور شد. نفسش را بیرون داد. برایش پیام امد از طرف مهسا بود. -دعا کن دیگه ریخت نحست و نبینم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻