eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
⚠️ میگما🖐🏻 احیانااینقدر‌ڪہ‌شڪایٺ‌مےکنی ازنداشتہ‌هات خدا‌وکیلۍ چقدر‌واسہ داشتھ هات شڪر‌خد‌اکردی؟ !🚶‍♀ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
•|‌‍آنقدرچادرقشنگت‌کردھ‌ •|کھ‌بی‌اختیار •|‌ازتمام‌بۍحجابۍها •| دلم‌بیزارشد...!シ 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🔰 🔻مادر شهید:شب هاقبل‌از زمانی که اقاداوود به جبهه اعزام‌بشوند وقتی جایش را برایش می انداختم،مثل خانم های خانه دار جایش را مرتب جمع می کرد وسرش را روی شلوار بیرونی خود می انداخت. 📌وقتی علت رااز فرزندم پرسیدم ، اقاداوود گفت:مادر جان خوب نیست مااینجا راحت بخوابیم ورزمندگان اسلام آنجادرسختی باشند وجای مناسبی برای خواب نداشته باشند 💠ایشان‌شهید فهمیده‌ی شهرقزوین که ۱۳سال سن داشتن هستند. https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_حسن شوکت‌پور ✍️ خجالت ▫️تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش‌دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم. وقتی غذا تموم شد گفت: الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرف‌ها رو می‌شورم. گفتم: خجالتم نده، شما خسته‌ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف‌ها هم تموم شده. نگاهی بهم انداخت و گفت: خدا کسی رو خجالت بده که می‌خواد خانومش و خجالت بده. منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم. 📚 فلش کارت مهر و ماه، مؤسسه مطاف عشق 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♢هروقـت‌بعـد‌از‌اون‌گنــاه...! ♢خـدا‌انقـدرزنده‌نگهـت‌داشت ♢ڪہ‌وضو‌بگیـــری، بایسـتی‌جلوشـــو‌نمــاز‌بخونـــی...😌 ♢یعنی‌پذیرفتـــت، خـدا‌از‌توُ‌نا‌امیـد‌نیســت 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
عشق میکنی با ما رفیقی؟! وقتی کسی تـازه به جمع ما می‌ پیوست و از روی سادگی و بی‌آلایشی و اقتضایِ محیطِ بدون تکلف جبـهه ، زود خودمانی می‌ شد و بـا هـمه خـوش و بش می کـرد و احساس غـریبی و تـازه‌‌ واردی نداشت. یکی از بچه‌ ها که زیاد جدی هـم نبود، با بیان خاصی در میان جمع رو به او میکرد و می‌گفت : "عشق می‌کنی با ما رفیقی؟" 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
به قدرے به حضرت آقا ارادت داشت و ولایے بود ڪه یک تابلو درست ڪرده و جلوے ورودے منزل نصب ڪرده بود ڪه روے آن نوشته شده بود📜 هر ڪه دارد بر بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مڪان و می‌گفت: "ڪسے ڪه را قبول ندارد، مدیون است ڪه نان من را بخورد☝️. آقا یعنے علے و علے یعنے اهل بیت(ع) و همه این‌ها به هم وصل هستند."🌸🌿 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
33.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به مناسبت سالروز فتح سوسنگرد، پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR بخشی از مستند «در لباس سربازی» را که به روایت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از آزاد سازی سوسنگرد پرداخته است، بازخوانی می‌کند. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 عنوان: سوسنگرد 🔻 قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس ✍🏼 نویسنده: گل علی بابایی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🕊 سه شهید گمنام شناسایی شدند 🌹 "شهید اصغر رستمی شاپورآبادی" که در سال ۱۳۸۵ به‌عنوان شهید گمنام در "حاجی آباد زیرکوه" دفن شده بود. 🌹 "شهید مهدی تحویلیان پایین دروازه" که در سال ۱۳۸۷ به‌عنوان شهید گمنام در "دانشگاه ولیعصر عج رفسنجان" دفن شده بود. 🌹"شهید ابراهیم پیکار" که در سال ۱۳۹۳ به‌عنوان شهید گمنام در " قروه درجزین" دفن شده بود. http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3047 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج تمام این حرف ها را با خونسردی و لحن طنزی می زد. دست خودش نبود. همیشه همینجور میشد. ماکان واقعا نمی فهمید الان باید بخندد یا نه. ولی در نهایت خندید.ترنج نشست روی تخت و گفت: -تو دقیقا به چی این همه می خندی؟ ماکان بلند شد و کنار ترنج روی تخت نشست و این بار جدی گفت: -خوب چی شده که بهت زنگ نزده؟ ترنج هم ماجرا را گفت. ماکان فکری کرد و گفت: -باید ببینی دلیلش چی بوده. ترنج روی تخت دراز کشید و گفت: -اصلا گذاشت من حرفی بزنم؟ ماکان یک دسته از موهای ترنج را گرفت توی دستش و کشید و گفت: -البته ارشیا یه اخلاقای خاصی داره واسه خودش. بعد با خنده گفت: -می خوای حالشو بگیریم. از اون مدلای قدیمی. ترنج لبخند زد. چقدر دلش برای ارشیا تنگ شده بود. ماکان دلتنگی را از نگاه ترنج خواند برای اینکه حواسش را پرت کند موهایش را به هم ریخت و گفت: -میای یه شام دو نفره با هم بریم بیرون. حالا که ارشیا با تو قهره بیا بپیچونیمش. چی می گی؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج لبش را گزید بدش نمی آمد. نیم خیز شد. نگاهی به بیرون انداخت و گفت: -تو این هوا؟ -اوه پیک نیک که نمی خوایم بریم. ترنج باز هم فکری کرد و گفت: -بریم. ماکان با لبخند او را ترک کرد و ترنج با بی حالی از روی تخت بلند شد می دانست تا ماکان لباسش را بپوشد و وقت دارد چیزی بخورد چون تا وقت شام هنوز خیلی مانده بود. از پله سرازیر شد و خودش را به آشپزخانه رساند. از توی یخچال عذای ظهرش را بیرون کشید و مشغول شد. توی معده اش عروسی شده بود. خنده اش گرفته بود که مثل حسرتی ها غذا می خورد. املت تمام شد و او هنوز سیر نشده بود. بعد از خوردن غذایش بالا رفت. ماکان هنوز داشت آماده می شد. خودش هم نمی دانست چرا ماکان برخلاف بقیه آقایان اینقدر طولش می دهد هیچ وقت هم کنجکاو نشده بود بداند که چکار می کند. رفت توی اتاقش و یک مانتوی سفید کوتاه که بیشتر شبیه کت بود تا مانتو از کمدش بیرون کشید و و با شال پوست پیازی رنگی روی تخت انداخت. موهایش را با دقت جمع کرد و با کش محکم بست. مانتویش را با شلوار لی مشکی اش پوشید و شالش را با حالت زیبایی پوشید. تنها رژ صورتی ملابمی هم زد و کیف کوچکی برداشت و تنها کیف پولش و موبایلش را توی جا می داد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 موبایلش از عصر که ارشیا از کلاس بیرونش کرده بود هنوز خاموش بود. با اه دست برد و برش داشت و روشنش کرد. به محض روشن شدن دو سه تا پیام برایش رسید. با ذوق نگاهشان کرد. همه شان از مهتاب بود که پرسیده بود چکار کرده و کجاست. باز هم خبری از ارشیا نبود. بالاخره ماکان حاضر و اماده آمد. هوا دیگر تاریک شده بود. رو به ترنج گفت: _بریم؟ ترنج چادرش را برداشت و گفت: _من حاضرم. ماکان چتر مشکی بزرگی دستش بود که خدا می داند مال کی بود. چتر وسیله ای بود که توی شهرشان خیلی استفاده نداشت. تا کنار ماشین زیر چتر سنگر گرفتند. ترنج در حالی که توی ماشین می نشست گفت: _به نظرت برای شام زود نیست؟ ماکان قطره های آب روی چتر را تکان و آن روی صندلی عقب گذاشت و درحالی که نگاهی به ساعت ماشین می انداخت استارت زد و گفت: _خوب یک کم هم می ریم می چرخیم. ترنج فقط سر تکان داد. موبایلش را در آورد و برای مهتاب پیام داد: _گوشیم خاموش بود. به دقیقه نکشیده بود که مهتاب جواب داد: _بعد کلاس دعواش کردی؟ ترنج به این حرف مهتاب پوزخند زد و نوشت: _ماجراش طولانیه. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت