مےگفت :
توی گودال شهید پیدا کردیم
هرچه خاک بیرون میریختیم باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانی را دیدم
که گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
در آخرین نامه اش نوشته بود:ان شاالله به زودی به وطن اصلی خودبازمیگردم
و۹روزپس ازنگارش نامه،درکربلای مهران؛به سوی وطن اصلی خودپر گشود
#شهید عباس پورطاهریان🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شعرخوانی شهید مدافع حرم
🌹شهید محمدرضا_بیات همراه همرزمانش در وصف امام حسن (ع)
مراسم وداع با پیکر مطهر شهید بیات امروز ساعت ۱۵ در معراج شهدا برگزار خواهد شد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🕊 دو شهید گمنام شناسایی شدند
🔹سرباز شهید "امیرمسعود حیدر" که در سال ۱۳۹۶ بهعنوان شهید گمنام در "غرق آباد استان مرکزی" و همچنین سرباز شهید "محمدعلی کرباسی" که در سال ۱۳۹۰ بهعنوان شهید گمنام در "اردل استان چهارمحال و بختیاری" دفن شده بودند از طریق انجام آزمایش DNA شناسایی شدند👇
🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3052
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#صرفاجهتاطلاع . .
رفیق!شھداییزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست . .
اینڪہهمونشھیدیکهمنعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
+آرهماڪہبایهشھیدرفیقمیشیمبایداینا
وخیلیچیزایدیگہاونشهیدو
درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم . .
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
دانشمند شهید دکتر مجید شهریاری_761001847606478015.pdf
حجم:
720.1K
📚کتاب_شهدایی
🔻زندگینامه و خاطره ای از دانشمند هستهای شهید دکتر مجید شهریاری
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
سلام بر تو ای شهید راه حق ...
سلام به لبخند های زیبای شهادتت...
عصرتون زیبا
به زیبایی لبخند شهدا😊
۸آذرماه #سالروز_شهادت #دانشمند_هستهای #شهید_مجید_شهریاری گرامی باد.🥀
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_546
-وای ارشیا چکار میکنی؟ دیونه اگه یکی ببینه که خیلی اوضاع بی ریخت میشه.
ارشیا با بدجنسی خنید و گفت:
-خوب ببینه می گم زنمه.
ترنج خندید و سری تکان داد و گفت:بیا کارمو ببین.
و پوسترش را از آرشیوش بیرون کشید و روی میز او گذاشت.
ارشیا در حالی که هنوز دست او را در دست داشت به برسی کارش پرداخت و بعد از گرفتن چند ایراد کوچک کار هفته بعدش را هم یادآوری کرد.
ترنج پوسترش را توی آرشیوش برگرداند و گفت:
-نهار چکار می کنی؟
-می رم خونه و میام. صبح وقت یک کلاس دارم عصر یک کلاس دیگه. می خوای نهار بریم بیرون؟
-نه من هنوز کلاس دارم یک دونه هم عصر.
ارشیا حرفش را مزه مزه کرد و گفت:
-عصر با من نمی آی؟
ترنج نگاهش را روی میز انداخت و گفت:
-بیام؟ جایی کار نداری؟
ارشیا با انگشت روی دستش را نوازش کرد و گفت:
-چه کاری واجب تر از خانم خوشکل خودم.
ترنج لبخند کوچکی زد و دستش را به آرامش از دست ارشیا بیرون کشید و در حالی که از در بیرون می رفت گفت:
-پس ساعت شیش و نیم اولین ایستگاه.
ارشیا ذوق زده خندید و گفت:
طسر ساعت اونجام.
ترنج هم با لبی خندان از اتاق ارشیا بیرون رفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_547
رفت سمت کلاس بعدی.
مهتاب توی راهرو داشت کلافه با موبایل صحبت می کرد. در واقع صحبت نمی کرد بلکه با بی حالی به ور زدن های طرف دیگر گوش می داد.
ترنج که کلافگی مهتاب را دید جلو رفت و با ایما و اشاره پرسید:کیه؟
مهتاب هم لپ هایش را باد کرد و دستش را مقابل گوشی گرفت و گفت:
-کنه.
ترنج بیشتر از مهتاب داشت حرص می خورد. لبش را می جوید و دلش می خواست گوشی را از دست مهتاب بگیرد
و هر چه از دهنش در می آید بگوید.
فکری کرد و در عوض کمی به گوشی مهتاب نزدیک شد و بلند گفت:
-مهتاب بیا دیگه استاد اومد. این کیه نمی فهمه تو الان دانشگاهی. چقدر بی فکره.
مهتاب خنده اش گرفته بود. به ثانیه نرسیده بود خداحافظی کرد و تماس را قطع کرد و با سرخوشی زیر خنده زد.
-بابا ترنج دمت گرم خدا از زمین و آسمون برام ناجی می فرسته.
ترنج با بدجنسی خندید و گفت:
-فهمید؟
-آره زود خداحافظی کرد.
ترنج خنده اش را جمع کرد و گفت:
-چرا اینقدر بهش رو می دی؟
مهتاب هم خنده اش را خورد و غمگین به طرف کلاس به راه افتاد و گفت:
-من بش گفتم تا درسم تمام نشه نباید دور و بر من پیداش بشه. وگر نه هیچ وقت از من جواب مثبت نمی گیره. بعد
از اینکه درسم تمام شد بیاد در موردش فکر می کنم.
ترنج بازویش را کشید و با حرص گفت:
-خوب خره اینم یعنی یه بله ضمنی.
مهتاب برگشت و با بی حالی نگاهی به ترنج انداخت و گفت:
-فعلا دست از سرم برداره تا بعدم خدا بزرگه.
-الان چی می گفت؟
-یه مشت حرفای تکراری.
با هم وارد کلاس شدند و بعد از چند دقیقه استاد هم امد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_548
**
ترنج تند تند وسایلش را جمع کرد و از اتاق خارج شد ماکان با دیدن او گفت:
-کجا با این عجله؟
ترنج در اتاقش را بست و گفت:
-شرکت دیگه. چهارشنبه ها صبح کلاس ندارم.
ماکان یقه کتش را مرتب کرد و در حالی که از پله پائین می رفت گفت:
-گند نزنی به درسات ارشیا بیاد خر منو بچسبه.
ترنج هم دنبالش راه افتاد و گفت:
-تا حالا که مشکلی پیش نیامده.
-چون تا حالا تابستون بوده. بعدم ترم داره تمام میشه کم کم درسات سنگین تر میشه ممکنه مشکل پیش بیاد برات.
-نه حواسم هست.
مسعود میز صبحانه را چیده بود. و مشغول بود.
ترنج وارد آشپزخانه شد و به پدرش سلام کرد.
-سلام بابایی
-سلام ترنجه بابا.
ماکان نشست پشت میز ادای اوق زدن را در آورد. ترنج نشست کنار پدرش و گفت:
-این ماکان هیج وقت ادب یاد نمی گیره.
مسعود خان هم سر تکان داد و گفت:
-آره دیگه جای اینکه بگه بابا شما چرا من میز ومی چینیم می ره به قر و فرش می رسه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
۸آذرماه #سالروز_شهادت #دانشمند_هستهای #شهید_مجید_شهریاری گرامی باد . 🥀
تاریخ تولد: ۱۶/ آذر/۱۳۴۵
محل تولد: زنجان
تاریخ شهادت: ۸/ آذر/۱۳۸۹
محل شهادت: تهران
مزار شهید: امام زاده صالح تهران
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo