eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -وای ارشیا چکار میکنی؟ دیونه اگه یکی ببینه که خیلی اوضاع بی ریخت میشه. ارشیا با بدجنسی خنید و گفت: -خوب ببینه می گم زنمه. ترنج خندید و سری تکان داد و گفت:بیا کارمو ببین. و پوسترش را از آرشیوش بیرون کشید و روی میز او گذاشت. ارشیا در حالی که هنوز دست او را در دست داشت به برسی کارش پرداخت و بعد از گرفتن چند ایراد کوچک کار هفته بعدش را هم یادآوری کرد. ترنج پوسترش را توی آرشیوش برگرداند و گفت: -نهار چکار می کنی؟ -می رم خونه و میام. صبح وقت یک کلاس دارم عصر یک کلاس دیگه. می خوای نهار بریم بیرون؟ -نه من هنوز کلاس دارم یک دونه هم عصر. ارشیا حرفش را مزه مزه کرد و گفت: -عصر با من نمی آی؟ ترنج نگاهش را روی میز انداخت و گفت: -بیام؟ جایی کار نداری؟ ارشیا با انگشت روی دستش را نوازش کرد و گفت: -چه کاری واجب تر از خانم خوشکل خودم. ترنج لبخند کوچکی زد و دستش را به آرامش از دست ارشیا بیرون کشید و در حالی که از در بیرون می رفت گفت: -پس ساعت شیش و نیم اولین ایستگاه. ارشیا ذوق زده خندید و گفت: طسر ساعت اونجام. ترنج هم با لبی خندان از اتاق ارشیا بیرون رفت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻