eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌱 يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبَا وَيُرْبِي الصَّدَقَاتِ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثِيمٍ» بقره ۲۷۶ •┈—┈—┈✿┈—┈—┈• خداوند ، ربا را نابود می‌کند ؛ و صدقات را افزایش می‌دهد و خداوند ، هیچ انسانِ ناسپاسِ گنهکاری را دوست نمی‌دارد . https://eitaa.com/piyroo
📜 شعری که شهید مدافع حرم قبل از آخرین اعزام سرود 💠 پدر شهید پرهیزگار در مصاحبه‌ای گفته بود: هم‌رزمان فرزندم در مراسم اربعین او نقل می‌کردند، «اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آنها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری شهر چقدر باید خسارت می‌دادیم و شهید تقدیم می‌کردیم.» شهید پرهیزگار، بار آخر قبل از اعزام و شهادت، شعری را سروده و به فرزندش یاد داده بود که بخواند:👇 ☑️🔗 http://www.tafahoseshohada.ir/fa/news/3065 https://eitaa.com/piyroo
سربنـد يا زهرایت ... نشان از عشقی کهن دارد ، عشقی که تمام مبتلايان را نيازمند شفا می کند.. https://eitaa.com/piyroo
36.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قرارمون یادت نره 🔹انتشار به مناسبت سالگرد شهید پویا اشکانی 🕊 🌷شهید مدافع وطن پویا اشکانی سرباز نیروی انتظامی استان البرز مورخ 1396/08/10 حین انجام وظیفه و تامین امنیت در درگیری با متهم شرور به درجه رفیع شهادت نائل گردید. https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚫ارسال شکلک به نامحرم ممنوع🚫 خواهر من! وقتے تو پاے نوشتہ هاے من شکلک میزنے✨ من دقیقا یکـ نفر را تصور میکنمـ که سرش را کج کرده خیره به من و دارد لبخند میزند❗️ وقتے مےنویسے: مرسی من یکـ نفر را تصور مےکنم که عین بچه ها لوس مےشود و دلنشین لبخند میزند!! وبا صداےنازکـ تشکرش را میریزد توی قلب من.❤️ وقتے اواتارت سرکج کرده و خندیده طورےکه دندانهایش هم معلوم باشد. من همیشه قبل از اینکه مطالبت را بخوانم صدایتـ را ميشنوم🎶 که دارد رو به دوربین مےگوید سیب وبعد هم ریسه مےرود. وقتی عکس دختر بچه مےگذارے و بالایش مےنویسے:👼🏻 عجیجم، نانازم، موش کوچولو، الهییییے، قربونش برم و... من همین حرف هارا با اواتارت و صداےخیالےاتـ میسازم🦋 و از این همه ذوق کردنتـ لبخند مےزنم. من مریض نیستم حتے قوه تخیلم هم بالا نیست! من پسرم........ وتو دختر............. من آهنم و تو اهن ربا☝️ من اتشم و تو پنبه یادت نرود☝️❌ خصوصی ترین رفتارت را عمومی نکنی✋❌ خواهرم یادت بمونه با نامحرم فاصله ات رو حفظ کنی. چه نیازی به ارسال شکلک داری که حتما طرف مقابلت چهرات رو درک کنه؟؟! یادت باشه شکلک ها برای روابط صمیمانه طراحی شده اند!!! 👌 یادت بماند ما باهم نامحرمیم📛⛔️ https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -قلبش ناراحته مثل اینکه. می خوان بیارنش اینجا. بعد سرش را انداخت پائین و گفت: -وضع مالی شونم تعریفی نداره. نمی دونم چه جوی پول جور کردن. ارشیا دست ترنج را فشرد و گفت: -مهتاب تا خدا و دوست مهربونی مثل تو داره دیگه غصه نداره. ترنج لبخند پر رنگ تری به ارشیا زد و در دلش برای هزرامین بار خدا را شکر کرد که ارشیا را دارد تا با او درد دلش را بگوید و خودش را راحت کند. همان لحظه برای مهتاب هم دعا کرد که روزی کسی توی زندگی اش پیدا شود که همین جور از کنار هم بودنشان لذت ببرند. ** کلاس که تمام شد ترنج و مهتاب از دانشگاه خارج شدند قرار بود با هم بروند دم شرکت ماکان و ماشین را ازش بگیرند. با هم از پله های شرکت بالا رفتند. مهتاب با دقت اطراف را نگاه می کرد. برای اولین بار توی زندگی اش داشت حسرت می خورد. حسرت زندگی ترنج را. با اینکه ترنج هرگز جوری رفتار نکرده بود که تفاوت بین او خودش را نشان بدهد ولی دیدن شرکت برادرش به جان مهتاب غصه انداخته بود. ترنج اصلا به پول نیاز نداشت ولی به واسطه برادرش می توانست دستش توی جیب خودش باشد. ولی او که این همه نیاز به پول داشت باید حسرت موقعیت ترنج را می خورد. ترنج داشت با خانم دیبا صحبت می کرد. مهتاب از همان جا با خانم دیبا احوال پرسی کرد و جلو تر نرفت. ماکان توی اتاقش نشسته بود و منتظر ترنج بود که بیاید. همان موقع صدای در را شنید ترنج سرش را کرد توی اتاق ماکان و گفت: -سلام داداش. سوئیچ و بده بریم. ماکان از پشت میز بلند شد و رفت سمت چوب لباسی کتش را برداشت و رفت طرف در ترنج با تعجب گفت: -کجا؟ ماکان کتش را پوشید و گفت: -من جایی کار دارم. منو سر راه پیاده کن بعد هر جا خواستین برین. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج سری تکان داد و از اتاق خارج شد ماکان هم دنبالش بیرون رفت و در را بست و به طرف در خروجی چرخید.... مهتاب بی حواس به دیوار تکیه داده بود و با پاهایش طرح های نامفهوی روی زمین رسم می کرد. داشت با خودش سبک سنگین می کرد امروز حرفی به ترنج درباره کار بزند یا نه. هنوز توی خودش بود که صدای ترنج را شنید: -مهتاب. مهتاب سرش را بالا آورد و از آنچه که می دید چشمهایش نزیک بود از سرش بیرون بپرد. زبانش بند امده بود و حتی نمی توانست سلام کند. ترنج که هنوز متوجه حال مهتاب نشده بود با دست به ماکان اشاره کرد و گفت: -ماکان داداشم و بعد به او اشاره کرد و گفت مهتاب دوستم. مهتاب به سختی آب دهانش را فرو داد و سر تکان داد و سعی کرد لااقل سلامی بکند. به زور خودش را جمع و جور کرد و سلام کرد: -سلام. ببخشید مزاحم شدم. بعد زیر چشمی به چهره ماکان نگاه کرد که اخم کوچکی کرده بود و با جدیت به او نگاه می کرد: -خواهش می کنم. بعد با دست به در اشاره کرد و گفت: -بفرمائید. مهتاب دیگر به ماکان نگاه نکرد. یعنی جراتش را نداشت. شک نداشت که خودش بود. ولی عجیب بود که ماکان او را به یاد نیاورده بود. توی دلش به شانسش لعنت فرستاد چرا توی این شهر به این بزرگی باید پسری که ان شب برای نجاتش از دست سهیل و آن مردک به او پناه برده بود ماکان برادر ترنج باشد. ماکان پشت فرمان نشست و ترنج هم در کنارش جا گرفت. مهتاب هم مردد سوار شد.توی نگاهش نگرانی موج می زد. یکی دوبار از آینه به ماکان نیم نگاهی انداخت و با خودش گفت: یعنی واقعا منو یادش نمی آد. هیچ آشنایی نداد. خدا حالا چه غلطی بکنم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ناخودآگاه دستش را روی پیشانی اش گذاشت. نمی خواست ماکان یا هر کس دیگری درباره او فکر بدی توی ذهنش راه بدهد. بعد به دست هایش خیره شد و باز یاد ان شب افتاد که ماکان دستهایش را گرفته بود. نگاهش را به بیرون دوخت. هنوز هم عذاب وجدان ان شب را داشت. عذابی که از لمس دستان ماکان نشات می گرفت. هر چقدر خواسته بود خودش را توجیه کند که در ان اتفاق هیچ مقصر نبود باز هم نمی توانست. بعد تصویر ان دختر خشمگین توی ذهنش امد. راستی اون دختره کی بود؟ بعد دوباره از آینه نگاهی به ماکان که حالا اخمش پر رنگتر شده بود نگاه کرد. ماکان هیچ حواسش به او نبود. باز هم نگاهش را گرفت و دوخت به خیابان. فعلا که منو یادش نیامده تا بعدم خدا بزرگه. اما ماکان از وقتی از اتاق خارج شده بود حسی عجیبی پیدا کرده بود. مدام فکر می کرد این دختر را جایی دیده ولی هر چه فکر می کرد کجا یادش نمی امد. از شدت تفکر اخم هایش توی هم رفته بود و به قدری توی فکر بود که اگر ترنج به او یادآوری نکرده بود آنها را هم همراه خودش می برد. پیاده شد و جایش را به ترنج داد بعد سرش را خم کرد و رو به مهتاب گفت: _مهتاب خانم هر کاری داشتین به ترنج بگین. من دوست و آشنا زیاد دارم. مهتاب که هنوز رنگ پریده بود سر تکان داد و با لحن شرم زده ای گفت: _تا همین جاشم شرمنده اتون هستم. ماکان ناخودآگاه لبخندی زد و این لحن مهتاب را با ان لحنش پشت تلفن و پیام هایش با ترنج مقایسه کرد. و تنها گفت: _خواهش می کنم. این حرفا چیه. و در حالی که روی سقف ماشین می کوبید گفت: _برین به سلامت. بعد هم آرام به ترنج گفت: _جون من مواظب این ماشین ما باش. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 هر روز همچـنان جـــای خـــالی‌ات را نشانــمان مـی‌دهــد، سـلام حاضــرتــرین غـایــــب زمیـــــن.. 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عطـرتوبـراے‌زنده‌شدڹ‌همہ‌شہر، ڪافي است و نسیم هر روز، تو را در لابہ‌لاےرگہاے ما، جارےمي‌ڪندڪاش هرگز عطر تو را، در لا بہ لای شلوغي‌هاےدنیا گم نڪنیم https://eitaa.com/piyroo
یه‌‌زمانی👀 دشمن‌با‌بمب‌و‌موشک‌حمله‌میکرد🚀 الان‌با‌اینترنت📡 رفیق🙃 ما‌الان‌تو‌خط‌مقدم‌جنگ‌نرمیم اگه‌سنگر‌و‌ول‌کنیم‌و‌عقب‌نشینی‌کنیم🥀 مدیون‌خون‌تک‌تک‌شهداییم😔 پس‌بیا‌خودمون‌و‌به‌امام‌زمان‌نزدیک‌کنیم✨ یه‌راهی‌بهت‌نشون‌میدم☺️ که‌‌بهش‌میگن‌راه‌وصال✨ بیا‌از‌این‌راه‌بگذریم‌تاشرمنده‌امام‌زمان‌و‌شهدا‌نشیم https://eitaa.com/piyroo