eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: 🚩
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍃از همان کودکی گویا خدا خودش نامت را برگزید‌... 🍃گویا قرار بود از همان اول برایش بندگی کنی و نهایت هایت هم به خودش برسد.فراموش نمیکردی خدایت را و او نیز در تمامی مراحل زندگیت دست یاری اش را ز تو نگرفت. 🍃جنگ ندیده بودی. جوانی امروزی، اما میدانستی که در پیش گرفتن راهِ راه سعادت و عاقبت بخیری است و اینگونه بود که همچون دیگر دوستان خود، راه را طی کردی و را لحظه ای ز یاد نبردی. 🍃اخلاقت هم نشان از توجه فراوان به کلام خدا بود که میدانستی روی خوش نیمی از است . گویی این تو بودی که قله ی ایمان را به یکباره با قدمهای ثابت و استوارت فتح کردی و راه را برای گام نهادن ما گشودی. 🍃نمیدانم خدا چه در رفتارت دید یا ارزو داشتی چگونه را در اغوش بگیری اما این را میدانم که تکفیری ها به پیکر بی جانت هم رحم نکردند و جگرت را از سینه ات دراوردند💔 🍃همان جگری که سوخته بود برای داغ حسین (ع)و اسارت خواهرش زینب کبری (س) و اینگونه بود که تو شدی حمزه ی ‌و امان از صبر مادرت که چگونه تاب اورد این درد را. 🍃حال این ماییم که با تمام شعارها و ادعاهایمان زنجیر دنیا را لحظه ای رها نمیکنیم و این شما بودید که زنجیر تعلقات را رها کرده و با آن پر گرفتید و روانه ی آسمان بی نهایت ها شدید. مارا به حال خودمان وا مگذار که ما بعد از خدا چشم هایمان مشتاق شفاعت و یاری شماست💫 ✍نویسنده: 🌸به مناسب سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱۶ اردیبهشت ۱٣٧٢ 📅تاریخ شهادت : ۱٣ فرودین ۱٣٩۵ 📅تاریخ انتشار : ۱۳ فرودین ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای اباده https://eitaa.com/piyroo
🌿از همان کودکی گویا خدا خودش نامت را برگزید‌... گویا قرار بود از همان اول برایش بندگی کنی و نهایت هایت هم به خودش برسد.فراموش نمیکردی خدایت را و او نیز در تمامی مراحل زندگیت دست یاری اش را ز تو نگرفت. جنگ ندیده بودی. جوانی امروزی، اما میدانستی که در پیش گرفتن راهِ راه سعادت و عاقبت بخیری است و اینگونه بود که همچون دیگر دوستان خود، راه را طی کردی و را لحظه ای ز یاد نبردی. اخلاقت هم نشان از توجه فراوان به کلام خدا بود که میدانستی روی خوش نیمی از است . گویی این تو بودی که قله ی ایمان را به یکباره با قدمهای ثابت و استوارت فتح کردی و راه را برای گام نهادن ما گشودی. نمیدانم خدا چه در رفتارت دید یا ارزو داشتی چگونه را در اغوش بگیری اما این را میدانم که تکفیری ها به پیکر بی جانت هم رحم نکردند و جگرت را از سینه ات دراوردند💔 همان جگری که سوخته بود برای داغ حسین (ع)و اسارت خواهرش زینب کبری (س) و اینگونه بود که تو شدی حمزه ی ‌و امان از صبر مادرت که چگونه تاب اورد این درد را. حال این ماییم که با تمام شعارها و ادعاهایمان زنجیر دنیا را لحظه ای رها نمیکنیم و این شما بودید که زنجیر تعلقات را رها کرده و با آن پر گرفتید و روانه ی آسمان بی نهایت ها شدید. مارا به حال خودمان وا مگذار که ما بعد از خدا چشم هایمان مشتاق شفاعت و یاری شماست💫 ✍نویسنده: 🌹شهید_حمید_قاسم_پور 📅تاریخ تولد : ۱۶ اردیبهشت ۱٣٧٢ 📅تاریخ شهادت : ۱٣ فرودین ۱٣٩۵ 🥀مزار شهید : گلزار شهدای آباده 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
‍ این بار قلمِ دل عزم وصف نوجوان رهبری کرده که چه زیبا وار‌ ، بند بند وجودیش را در مسلخگاه قربانی نمود . حسین فهمیده، که از تمام بندرگاهای‌ دنیایی دست کشید و جان خود را فدای جانانش کرد درست است، بزرگی قصه فهمیده را همه شنیده ایم، شاید بارها و بارها، اما باید زبان به اعتراف بگشایم که قاموس لغات و واژه ها یارای آن را ندارد تا بزرگی او را کند. دقیق که مینگری، میبینی که نوجوان قصه ی ما چه زیبا توانست در آغازین ثانیه های نوجوانیش اسوه انسان کاملی را برای به تصویر بکشاند بدرستی، او چه زیبا توانست این عالم فانی را به چَشمِ روح، بشناسد و بر تمام آمال دنیویش پشت پا بزند. آری فهمیده‌ چه زیرکانه دام های را شناخت و آنها را به زانو دراورد. ✍️نویسنده : به مناسبت سالروز تولد شهید 📅تاریخ تولد : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۴۶ 📅تاریخ شهادت : ۸ آبان ۱۳۵۹ 🥀مزار شهید : شهدای بهشت زهرا(س) https://eitaa.com/piyroo