eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷هر کس بر مى گشت از رشادتش تو عمليات مى گفت: _من دويدم... _من نارنجک انداختم... _من تک تيرانداز بودم... _من آر.پى.جى زدم تو سنگرشون... _من... 🌷غواص ها زير بغلش را گرفته بودند و مى آوردنش گفتند: "حاجى تو قايق تنها بود." رفتم جلو و روى او را بوسيدم و پرسيدم: "حاج ستار! دشمن نفهميد شما تو قايق هستين؟" با آن حالش گفت: "چرا! يکى دو نفرشونم اومدن تو قايق اما بچه ها زدنشون!" و رفت. 🌷....و رفت. صحبت غواص ها را توى ذهنم مرور کردم و با تعجب گفتم: "بچه ها؟!" 🏴 https://eitaa.com/piyroo
١٢_ساله 🌷یکی از خاطره‌ هایی که با وجود گذشت چندین سال از جنگ تحمیلی همواره با خود مرور می‌ کنم به حضور پنهانی نوجوانی ١٢ ساله در جبهه بازمی‌ گردد. به دلیل سن کم، اجازه نداده بودند به جبهه برود، اما چون اندامش کوچک بود، خود را داخل اتوبوس رزمندگان پنهان کرده بود تا به جبهه برود. 🌷او به خواست خودش سلاح‌ های سنگین را جابجا می‌ کرد. در یکی از درگیری‌ ها از ناحیه گردن و کتف مورد اصابت گلوله قرا گرفت و وقتی که او را پیش ما آورند، تقاضا کرد که «من را به عقب منتقل نکنید. بگذارید دوره بهبودی را در همین بیمارستان بگذرانم.» و حدود ٣٠ روز طول کشید تا خوب شود. 🌷اواخر حضورش در بیمارستان دیگر خودش یک امدادگر شده بود. بر سر تخت‌ مجروحان دیگر می‌ رفت و به آنها رسیدگی می‌ کرد. برخی از مجروحان از این که یک پرستار زن جراحت آنها را پانسمان کند ناراحت می‌ شدند بنابراین از ما می‌ خواستند که آن نوجوان زخم‌ هایشان را ضدعفونی و پانسمان کند. علاوه بر این، حضور او باعث تقویت روحیه دیگر مجروحان نیز شده بود. 🌷....پس از این که آن نوجوان مرخص شد دیگر از او خبر نداشتم تا اینکه در پایان جنگ خبر دادند که شهید شده است. راوى: دکتر صدیقه حنانی از بانوان ایثارگر و رزمنده ‌ای که در سه عملیات دوران دفاع مقدس به عنوان امدادگر و گروه مراقبت‌ های ویژه پزشکی حضور داشته است. 🏴 https://eitaa.com/piyroo
! 🌷من خیلی به امام رضا (ع) ارادت دارم. زیارت هر امامی که بروم زیارت نامه امام رضا را هم مى خوانم. در صحن حضرت ابالفضل (ع) نشسته بودم، دلم یاد امام رضا کرد، شروع به خواندن این زیارت کردم. چند دقیقه بعد دیدم یکی از خدام حرم آمد کنارم، شنید زیارت امام رضا مى خوانم. نشست پشت سرم و شروع کرد با من زیارت را تکرار کردن و اشك مى ريخت. 🌷بعد از اتمام زیارت رو کرد به من و گفت: زیارت امام رضا را در کنار ضریح حضرت عباس مى خوانى؟ گفتم: اشکالی داره؟ گفت: نه، من خودم آزاد شده امام رضا هستم. پرسیدم: چطور؟ گفت: زمان جنگ من اعتقاد داشتم امام رضا در دست ایرانی ها اسیر شده و باید حرمش را آزاد کنیم. لذا به مادرم که عاشق امام رضا بود قول دادم که بروم به جنگ ایرانی ها برای آزاد سازی حرم امام رضا. 🌷....به همین خاطر داوطلبانه به جیش الشعبی پیوستم و مرتب برای مادرم نامه مى نوشتم که مثلاً من الان در شلمچه هستم، جایی که امام (ع) از آنجا وارد ایران شد.... تا اینکه یک روز بلندگوی گردان مرا صدا زد و گفتند تلفن با تو کار داره. رفتم. مادرم بود پای تلفن گریه مى كرد، گفت: تو مطمئنی راه درستی انتخاب کرده اى؟ گفتم: چطور‌؟ گفت: دیشب خواب دیدم.... 🌷....گفت: ديشب خواب ديدم در یک صحرای بزرگ، امام رضا (ع) دستهایش را باز كرده و زائرانش را به آغوش مى گيرد، هم اینکه تو نزدیکش شدی دستهایش را بست و به تو گفت: تو با ما نیستی. تو گفتی: من برای آزاد کردن شما و حرمتان آمدم. امام فرمود: تو سپاه را اشتباه آمده ای جبهه من این طرف [است.] تو طرف دشمنان منی. 🌷مادر که این رو گفت چند روز فکر مى كردم. دیدم رفتار نیروهای ما شبیه یاران امام رضا نیست. تصمیم گرفتم به طرف ایرانی ها بیام. حرکت کردم به سمت خاکریز ایرانی ها و فریاد مى زدم: آمدم تسلیم بشم. آمدم بیام پیش امام رضا. از خاکریز ایرانی ها تیراندازی کردند دو تا تیر به پاهام خورد ولی یکی از سربازهای ایرانی که عرب خوزستان بود فهمید چی مى گم به کمکم آمد و من را نجات داد. تو آمبولانس گذاشتنم چیزی نفهمیدم.... 🌷چشمام رو که باز کردم تو یک بیمارستان بودم. گفتم: من کجام؟ گفتند: اینجا بیمارستانی در مشهد امام رضا است. از پنجره به بیرون نگاه کردم، گنبد امام رضا را دیدم، گفتم: آقا، آزاد شده توام. این زخم گلوله ها نشان محبت و عشق منه. بعد از اون به لشگر بدر ملحق شدم و در جبهه بر علیه حزب بعث و صدام جنگیدم. استخبارات صدام، پدر و مادر و دو برادرم را اعدام و شهید کرد، به همین خاطر وقتی زیارت امام رضا (ع) را خواندى کنارت نشستم و با تو همراه شدم، من آزاد شده امام رضایم. راوى: سيد جواد هاشمى 🏴 https://eitaa.com/piyroo
🌷 🌷 🌷شب عملیات کربلای پنج، غسل شهادت کرد. کوله ‌اش را از نارنجک لبریز، سربند یا زهرایش را بست. بند دلش را محکم کشید. پایش بیتاب تر از دل، با این همه داوود بمب روحیه بود. وقت وداع، دست بچه ‌ها را می‌چسبید. می‌ گفت: سرت را بالا بگیر، سمت خدا. لبخند فوری. یک نفر آدم و این همه رفیق! بچه‌ ها عاشق و دلباخته‌ اش بودند. یک جورایی آچار فرانسه روحیه بود. 🌷شب عملیات کربلای پنج، [با] نارنجک‌ هايى که توی کوله‌ اش داشت، رفته بود؛ توی یک شیار زیر شنی تانک ‌ها، نارنجک می‌ انداخت. ظهر روز اول عملیات در شلمچه، فرمانده یک توپ ١٠٦ شده بود. شجاع و از قدرت تصمیم گیری بالایی هم برخوردار بود. 🌷با اینکه خیلی شوخ طبع بود. در معرکه جنگ، ولی با برنامه ریزی دقیق، از روی اصول با دشمن می‌ جنگید. با یک قبضه توپ ١٠٦ حال تانک‌ های بعثی را می‌ گرفت. گلوله‌ های توپ که تمام شد. گفت: تا من یک دستی به سر و روی این توپ بکشم، شما زودی برید و گلوله برام بیارید. آخه از کجا؟! دویدیم و رفتیم. هر چه گشتیم؛ گلوله نبود. برگشتیم.... 🌷دیدم پای توپ ١٠٦ تکیه داده، صورتش همه خونین. نرم نرم نفس می‌ کشید. با سربند یا زهرا چشم‌ هایش را بسته بود و ذکر می‌ گفت: یا مهدی. یا زهرا. یا حسین شهید. 🌷زانو زدم، دستش را محکم چسبیدم. تمام صورتش، دست‌ هایش، سرش، همه جایش ترکش باران شده بود. دستش، توی دستم بود، صدایش قطع شد. پریده بود. آسمانی آسمانی شده بود. 🌹خاطره اى از شهید بسیجی: داوود رحیمی جعفر آبادی، متولد: ١٣٤٤، شهادت: دی ماه ٦٥ / شلمچه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🏴 https://eitaa.com/piyroo
(٢ / ١) ؛ . 🌷رضا رضائیان جوان رشید اصفهانی که همیشه با لباس سپاه در منطقه جنگی حاضر می شد، اولین شهیدی بود که به دست کوردلان بعثی سرش از تنش جدا شد. 🌷رضائيان دوستی به نام محسن داشت. روزی هر دو سوار قایق شدند و از عرض کارون گذشتند. از قسمتی که آنها عبور کردند خطری متوجه ایرانی ها نمی شد. در رودخانه گشتی ها حضور داشتند. رضائيان قبل از حرکت به یکی از گشتی ها گفت: اگر تا یک ساعت دیگر نیامدیم با احتیاط به همین سمت بیایید. 🌷محسن چهار چشمی اطراف را می پایید. به محلی رسیدند که نقطه مرزی آنها با گشتی های عراقی به حساب می آمد. آن منطقه برای هر دو طرف امنیت خوبی نداشت. رضائیان به سمت سنگرهای کمین رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: بهتر است از یکدیگر جدا شویم. ممکن است کمین بخوریم. رضائیان گفت: اگر با هم باشیم بهتر است. دیده بان نفوذی آنها باید همین کمین ها باشد. 🌷رضائیان دولا و خميده پیش می رفت، هنوز از حاشیه های رودخانه دور نشده بودند که یک سنگر کمین توجه شان را جلب کرد، محسن به سمت کمین رفت، رضائیان پشت سرش بود. جبهه آرام بود. رضائیان به سمت سنگر كمين بعدی رفت. صدای خش خشی او را در جا میخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پیش. محسن در چند قدمی او متوقف شد. 🌷صدای پایی شنید و بلافاصله شلیک کرد. عراقی ها تعدادشان به ده نفر می رسید. رضائیان از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکی بعد عراقی ها بالای سرش رسیدند. لباس رسمی سپاه، برای افسر عراقی که با چشمانش به او خیره شده بود، جذابیت خاصی داشت. پاشنه پایش را به پیشانی رضائیان کوبید و او را نقش زمین کرد. و با اشاره به گروهبان گفت: بهتر از این نمی شود. او را با خود می بریم. بهترین هدیه به فرماندار نظامی خرمشهر است. یک پاسدار باید اطلاعات خوبی داشته باشد! 🌷افسر دست رضائیان را گرفت تا بلندش کند. رضائیان عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبید. رضائیان از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجدداً به سمت رضائیان رفت. ناگهان صدای تیراندازی از جانب گشتی های ایرانی به گوش افسر رسید. افسر عراقی اشاره کرد آن دو را ببرند. 🌷مجدداً با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقی موج میزد. صدای تیراندازى ایرانی ها نگرانش کرده بود. افسر کارد کمری اش را بیرون آورد. گروهبان و سربازان عراقی آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله ی رانش فرو برد. صدای محسن بلند شد. خون از رانش بیرون زد. افسر به سراغ رضائیان رفت.... 🏴 https://eitaa.com/piyroo
.... 🌷....همين طور حسین را نگاه می کرد. معلوم بود باورش نشده حسین فرمانده تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: آزادت می کنم بری. به من گفت: بهش بگو. ترجمه کردم. باز هم معلوم بود باورش نشده. 🌷حسین گفت: بگو بره خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیس، تسلیم شن. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم. خودش بلند شد دست های او را باز کرد. 🌷....افسر عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می دادند. 🌹 شهيد حاج حسين خرازى 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
چہ نجواهایـی داشتی با شهـــــــدا که حکم خادمی شهدا اینقدر زود تبدیل شد به هم‌نشینی با ... شهدا گاهی نگاهی 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
... 🌷پنهان کاری‌های او، شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش. 🌷من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت. 🌷بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.آن فرد هم بی شک آدم ساده و کم هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش گر بچه‌ها شده بود. 🌷یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد. او از خود بی خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد. می‌گفت:‌«ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم. این‌ها معصوم اند، ولی تو خودت مرا بهتر می شناسی… من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!» 🌷سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم. حالش که رو به راه شد در حالی که اشک هنوز گوشه ی چشمش را زینت داده بود، گفت:«شما مرا نمی‌شناسید. من آدم بدی هستم. خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود. من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم…»گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد. حالا سرباز اسلام هستی. تو بنده ی خدایی. او توبه همه را می‌پذیرد…» 🌷نگاهش را به زمین دوخت. گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند. گفت: «بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، ولی من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.» تعجب ما بیشتر شد نمی دانيم چرا! پرسیدم: «برای چه؟ در شهادت به روی همه باز است. فقط باید از ته دل آرزو کرد.»او تعجب ما را که دید، گوشه‌ ی پیراهنش را بالا زد. از آن چه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود. 🌷مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم. من از خدا فاصله داشتم. حالا از کارهای خود شرمنده‌ام. من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگران ام که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه ی شهدا را زیر سوال ببرند. بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند…»بغضش ترکید و زد زیرگریه. واقعاً از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت. دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌«برادر مهم این است که نظر خدا را جلب نماییم همین و بس.»سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد. 🌷آهی کشید و گفت: «بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌ ای از من باقی نماند. من از شهدا خجالت می‌کشم… .آن شب گذشت. حرف‌های او دل ما را آتش زده بود.حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم. دل با صفایی داشت. یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین خواهد شد. خدا بهترین سلیقه را دارد.شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دل سوخته بود. گلوله ی خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد. او برای همیشه مهمان اروند ماند. https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
...!! بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر کاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌کرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌کس بیشتر از سهم خودش ورنداره! 🌷بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یکی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان کاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هرکس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود که مثل توپ در فضای چادر می‌ترکید. https://eitaa.com/piyroo ♡✧❥꧁♥️꧂❥✧♡
.... 🌷همسر شهید دکتر احمد رحیمی، ساکن مشهد مقدس می گوید: پس از مدت ها در رويايى شیرین دیدم: درون قطار با دخترم آسیه نشسته ام. بیرون پنجره سیدی سبزپوش بود که نور بر صورتش احاطه داشت، او مرا محو خود کرده بود. با اشاره کسی که در کنارش ایستاده بودم، نگاهم را از آن سید برداشتم. خدا می داند چقدر از دیدنش خوشحال شدم. احمد بود. به من اشاره کرد و با صدایی رسا گفت: ناراحت نباش، من دارم می آیم. فردای آن روز بی صبرانه منتظر تعبیر خوابم بودم. دخترم که تا آن زمان فقط کلمات نامفهومی را تکرار می کرد، بدون مقدمه شروع کرد به بابا گفتن! ساعت نه صبح از تهران تماس گرفتند و گفتند: یک شهید بسیجی به نام احمد رحیمی به مشهد منتقل شده که احتمال می دهیم متعلق به خانواده شما باشد. با خانواده برای شناسایی راهی معراج شهدا شدیم. باورش خیلی سخت بود. پیکرش به طور کامل سوخته، استخوان هایش درهم شکسته و ترکش های متعددی بر بدنش نشسته بود. وقتی چشمم به پای چپش که قبلاً ترکش خورده بود، افتاد اطمینان پیدا کردم که خواب دیشبم تعبیر شده است. بعد از دیدن پیکرش بار دیگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا این قدر ناراحتی؟ من در آنجا از غصه هایی که تو با دیدن جنازه ام می خوری، معذبم. بعد با حالتی خاص گفت: باور کن قبل از شهادتم تعداد زیادی تانک عراقی را منهدم کردم و لحظه شهادت هیچ چیزی نفهمیدم، چون حضرت ابالفضل (ع) در کنارم و امام زمان (عج) بالای سرم نشسته بودند. آن خواب، آرامش خاصی به من داد. گویا جان تازه ای پیدا کرده بودم و فهمیدم که شهدا پس از شهادت هم در زندگی، حضوری عینی دارند. https://eitaa.com/piyroo ❅ঊঈ✿🚩✿ঈঊ❅
خون شهید استــ با این حق الناس بزرگ ڪہ بہ گردنمان است چه خواهیم کرد؟ پیـرو خطش رامیخواهد نہ فقط شـرمنده ے نگاهش را https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌹آن‌قدر قلب‌هایشان بہ هم نزدیک بود کہ پس از شهـادت #سردار_سلیمانی، روحش بیش از ایـن، توان تحمل جسم
معروف به ، فرمانده میدانی جنگ در شمال و جنوب بود که در معرکه درگیری، بر اثر اصابت مستقیم به دیوار خانه‌ای که در آن سنگر داشتند، مورد سنگین قرار گرفت و سینه‌اش شکافته و شد. در حین انتقال پیکر شهید با نفربر، مجددأ در پی یورش تکفیری‌ها پیکر این بزرگوار متأسفانه به دست حرامی‌ها افتاد و مورد هتک حرمت قرار گرفت و از بدنش شده و فیلم آن توسط تکفیری‌ها بر روی شبکه‌های اجتماعی مجازی قرار گرفت.... . پس از گذشت چند روز و آزادسازی مناطقی از ادلب توسط ارتش ، پیکر مطهر شهید ذاکر با دو تن از اسرای تکفیری و راهی گشت.... لازم به ذکر است پیکر مطهر شهید، بعد از تشییع در مشهد، به تهران منتقل و روز ۸ اسفندماه ساعت ۹صبح، از میدان امام حسین تا میدان شهدای تهران تشییع خواهد شد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب ازدرخواست ‌دو هفته قبل از ، شهید کاظمی آمد پیش من و گفت از شما دو درخواست دارم؛ یکی این که دعا کنید من بشوم، دوم اینکه دعا کنید من بشوم. گفتم: شماها واقعا است بمیرید؛ شماها که این روزگارهای مهم را گذراندید، نباید بمیرید؛ شماها همه‌تان باید شهید شوید؛ ولیکن حالا زود اسټ و هنوز کشور و نظام به شما احتیاج دارد. بعد گفتم: آن روزی که خبر شهادت را به من دادند، من گفتم صیاد، شایسته‌ی شهادت بود؛ حقش بود؛ حیف بود صیاد بمیرد. وقتی این جمله را گفتم، چشم‌های شهید کاظمی پر از شد و گفت: ان شااللہ خبر من را هم بِهِتون بدهند. اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
ای یار دیرین عاشق ؛ ڪه زیرڪانہ شهادت را صید ڪردی این منم ، غرق در هـوای نفس راہ نشانم بده تا در این وانفسای دنیا دیندار بمانم . . . 🔹تاریخ ولادت: ۱۳۴۲ 🔹محل ولادت: تهران 🔹تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۲/۲۸ ✍ به خانواده ام،فامیل،دوستان و همه ی عزیزانم سفارش میکنم همیشه بخوانید و در هر کاری را ملاک قرار دهید و با یکدیگر با اخلاق اسلامی و مهربانی برخورد کنید و از حال هم باخبر باشید. مبادا کسی مشکلی داشته باشدو به کمکش نروید. و از هرکاری بخصوص غرور،تهمت،بدبینی و دروغ بپرهیزید. 🕊 https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🥀 مادرش میگوید هادی عادت داشت که من را هر وقت میدید دست یا پای مرا میبوسید☺️ و به ما خیلی احترام میگذاشت جگرم سوخت ولی خداروشکر که عاقبت بخیر شد🕊او حدود ۱۶ سال در لباس سبز سپاه به خدمت مشغول بود سال‌ها در تیم حفاظتی شهید سپهبد قاسم سلیمانی حضور داشت.هادی برادر شهید بود یکی از برادرش در عملیات خیبر بعد از ۱۵ سال پیکرش به وطن بازگشت🍁هادی دارای دو دختر ۴ ساله و ۹ ساله به نام‌های محیا و هانیه است دخترانی که دلتنگ پدر هستند💔 روز ۱۳ دی ماه ۹۸ در حمله بالگردهای آمریکایی در فرودگاه بغداد در کنار سردار بزرگ ایران پر کشید😭😔 🌹شهید_هادی_طارمی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
؟! 🌷تا حالا سگ دنبالت کرده؟ نکرده؟ خب خدارو شکر که تجربشو نداری.... اما بزار برات بگم.... وقتی سگ دنبالت می‌کنه، مخصوصاً اگه شکاری باشه، خیلیا می‌گن نباید فرار کنی ازش.... اما نمیشه! یه ترسی ورت می‌داره که فقط باید بدویی.... اما.... خدا واست نیاره اگه پات درد کنه.... یا یه‌جا گیر کنی... یا.... 🌷کربلای چهار بود. وقتی منافقین لعنتی عملیاتو لو دادن، مجبور شدیم عقب‌نشینی کنیم. نتونستیم زخمیا رو بیاریم. بچه‌های زخمیِ غواص تو نیزارهای ام الرصاص جاموندن، چون نه زمان داشتیم و نه شرایط. نیزارها نمی‌ذاشت برشون‌گردونیم. هنوز خیلی دور نشده بودیم از نیزارا که یهو صدای ناله‌ی زخمیا بلند و بلندتر شد.... آخ.... 🌷نمی‌دونم چنتا بودن سگای شکاری. ریخته بودن تو نیزار، بعثیا به سگ‌های شکاریشون یه چیزی تزریق کرده بودن که سگارو هار کرده بود.... هنوز صدای ناله‌های بچه ها تو گوشمه.... زنده زنده رفیقامو که دیگه پای فرار کردن نداشتن رو داشتن تیکه تیک.... 🌷کاری از دست ما بر نمی‌یومد.... https://eitaa.com/piyroo
🌹|شهید امیر لطفی ✍️ پابوس مادر خیلی دوست داشتنی بود. اگر ذره‌ای از او دلخور و ناراحت می‌شدم به هر طریقی دلم رو به دست می‌آورد، حتی پشت پاهامو می‌بوسید، هر روز صبح وقتی می‌خواست بره اداره میومد و پای منو می‌بوسید. یک بار خواهرش این اتفاق رو دید و به مـن اشـاره کرد و گفت دیدی چه کار کرد مادر؟ گفتم بله، کارِ هر روزش هست، من خودمو به خواب می‌زنم یک وقت خجالت نکشه. 💐 https://eitaa.com/piyroo
🕊🌷بسم رب الشهدا والصدیقین🌷🕊 ، شیر بچه خرمشهر، 🌷🕊به سال ۵۶ است. شروع جنگ تحمیلی وی ۱۳ سال بیشتر نداشت و در شناسایی مواضع دشمن بعثی به نیروهای خودی بسیار عالی عمل می‌کرد و به علت سن کم بعثی‌ها هم بهش شک نمی‌کردند. همچنین ‏شهادت شهید مدافع حرم #‎شهید_هادی_شجاع🌷🕊 به سال ۹۴ است از او با عنوان زمان یاد شده، چرا که ۱۰ روز بعد از عقد به سوریه اعزام و ۱۳ روز بعد در همانجا به شهادت رسید. از آن ۱۰ روز هم فقط ۴ روز در منزل کنار نوعروسش بود و بقیه را در ماموریت به سر برد. ... 💐 https://eitaa.com/piyroo
🌹« در صورتیکه توفیق زیارت قبر مطهر حضرت ابا عبدالله الحسین (عليه السلام) را پیدا نکردم و به شهادت رسیدم حتماً پس از دست یابی به تربت مطهر حضرت اباعبدالله (ع) مقداری از آن را بر سر مزارم بريزيد .» انا لله و انا الیه راجعون حدیث عشقش بیان که به هر زبان توانی  " حافظ" اشهد ان لا اله الا الله - اشهد ان محمد رسول الله - اشهد ان علی ولی الله با درود بر سرور شهیدان حسین بن علی و با امید به این که شفیعم در روز جزا شود و در صحرای محشر مرا دریابد و سلام بر مهدی فاطمه (سلام الله عليها) کسی که یاور رزمندگان و فرمانده سپاه اسلام در تمامی جبهه هاست درود بر امام امت خمینی بزرگوار که به ما درس دین آموخت . "شهید سید صادق شفیعی" 🌷 https://eitaa.com/piyroo
مکتب مردان الهی مکتب شهیدان خدایی سردار بی سر خیبر حاج محمد ابراهیم همت🌷 دفتر خاطرات 📝 گونی های‌ نان ‌خشک راچیده بودیم کنار انبار. حاجی وقتی فهمید خیلی عصبانی شد. پرید به ما که "دیگه چی؟ نان خشک معنی ندارد." ازهمان موقع دستور داد تا این گونیها خالی نشده کسی حق ندارد نان بپزد و بدهد به بچه ها. تامدتها موقع ناهار و شام، گونی ها را خالی میکردیم وسط سفره و نان های سالم تر را جدا میکردیم و میخوردیم. 🌷 https://eitaa.com/piyroo
چنــدمــاه قبــل از شهادت سردار سلیمانی در جلسه‌ای که من کنارش بودم، وقتی حرف از شهید زین‌الدین شد، چنان بلندبلند گریه می‌کرد که صدای هق‌هق گریه‌اش توی سالن جلسه پیچید! من همیشه پیش خودم می‌گفتم این کسی که اسطوره محور مقاومت است، چقدر زنانه گریه می‌کند؟! بچه‌ها! حاج‌قاسم در فراق شهــدا خیــلی زنــانــه گـــریــه مــی‌کـرد. رفقا اگر حاج‌قاسم، حاج‌قاسم شد، صدای شهدا در گوشش گم نشد! وقتی می‌گویم شهدا، یعنی صدای خدا و اهل‌بیت؛ چون شهدا دروازه وصل ما به خدا هستند.... حاج‌قاسم چه ذکری می‌گفت که در محور مقاومت آتش، گلستان می‌شد. دست به خاکستر می‌زد، طلا می‌شد. دختر بی‌حجاب جذبش می‌شد.چه مهره ماری داشت؟ حاج‌قاسم استاد داشت، راهنما داشت. اگر استاد و راهنما نداشت این‌همه شاهکار نمی‌کرد؛ استادهایی که به ملکوت وصل بودند. شهدا، استادان حاج‌قاسم بودند. حاج‌قاسم از ظرفیت شهدا استفاده کرد و شاهکار کرد. 🎤راوی: سردار کاجی 🌹 https://eitaa.com/piyroo
!! 🌷حاج قاسم،‌ توی میدان نبرد به حدود شرعی و حق‌الناس توجه داشت. اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانه‌ای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند. مثلاً وقتی بوکمال سوریه آزاد شد و می‌خواستند از خانه‌ای برای مقر فرماندهی استفاده کنند، حاج قاسم دستور داد وسایل خانه را توی یکی از اتاق‌ها بگذارند و درِ اتاق را قفل کنند. در جایی دیگر در نامه‌ای به صاحب خانه‌ای در سوریه نوشته بود: "من.... ✨"من برادر کوچک شما، قاسم سلیمانی هستم. حتماً مرا می‌شناسید. ما به اهل سنت در همه‌جا خدمات زیادی انجام داده‌ایم. من شیعه هستم و شما سنی هستید.... از قرآن کریم و صحیح بخاری و دیگر کتب موجود در خانه شما متوجه شدم که شما انسان‌های با ایمانی هستید. اولاً از شما عذر می‌خواهم و امیدوارم عذر مرا بپذیرید که خانه شما را بدون اجازه استفاده کردیم. ثانیاً هر خسارتی که به منزل شما وارد شده باشد، ما آماده پرداخت آن هستیم. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها، سپهبد حاج قاسم سلیمانی ❌️❌️ ما چه‌کاره‌ایم؟!! https://eitaa.com/piyroo
...!! ✨اوایل جنگ بود که اسیر شدیم. ما را به بغداد بردند و در زندان وزارت دفاع حبس کردند. ١٢ نفر بودیم. بین ما فقط حاج آقا سالم بود. کسی او را نمی شناخت.... ماشین که ایستاد، پیاده شد ما را کول می کرد و در یک گوشه می خواباند. فاصله ماشین تا آنجا که پیاده مان می کرد حدود ١٠٠ متر بود. نمی خواست عراقی ها ما را اذیت کنند. خاطره اى به ياد سید الاسرا حاج سید علی اکبر ابوترابی 🌺 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo