eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از شهادت تا مدتها توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند. بنا شد حزب‌الله تعدادی از اسرای را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند. به من گفتند: "می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را کنی?" می دانستم می‌روم در دل خطر و امکان دارد داعشی‌ها کنند و بلایی سرم بیاورند. اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف . ※※※※ توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!" میخکوب شدم از درون گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن شده. این بدن قطعه قطعه شده!" بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را کرد و کشید طرفم. داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!" حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده." دوباره فریاد زدم: "کجای آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?" داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کرده‌ام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!" هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر." اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا." نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست مان بدهد. توی دلم شدن به علیها السلام. گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."😭 یکهو چشمم افتاد به تکه کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!😔 بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر . از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم. وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند. دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی و هم . راقعا به استراحت نیاز داشتم فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.💝 به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچه‌ها آمد پیشم و گفت: " و شهید حججی اومده‌ان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم." من را برد پیش پدر محسن که کنار ایستاده بود. پدر محسن می دانست که من برای پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?" نمی‌دانستم جوابش را چه بدهم. نمی‌دانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر را تحویل داده‌اند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل داده‌اند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل داده‌اند?😭 گفتم: "حاج‌آقا، مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش." گفت: "قسمت میدم به بی‌بی که بگو." التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.😭 دستش رو انداخت میان شبکه‌های ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام." وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاج‌آقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."😭 هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💔 https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
🌷سیره شهدا 💕 جواد به خانواده میورزید و شماره همسـرش را در گوشی به ۷۲۱ ذخیره ڪرده بود، می گفت این شماره اینه ڪه در هفت آســمان و دو عـالم یڪ نفر من نمیشه ❤️ 🌷 https://eitaa.com/piyroo
💞 عاشقانه شهدا 🍃بابام تو یه باغچه ای داره رفته بویم اونجا داشتیم تو کوچه‌باغا قدم میزدیم که یکم جلوتر از من رفت و گفت "حاج خانوم عکس شهادتمو بنداز."😍 🍃من هم شوخی‌شوخی چند تا عکس گرفتم گفت " که شدم اینارو بذار ...!" همیشه بهم میگفت "بعد شهادتم صبور باش و مقاوم" خدا هم واقعاً منو واسه شهادتش آماده کرده بود👌 🍃اخلاقش جوری بود که میدونستم بالاخره شهید میشه و به دلم افتاده بود چون رفتنی بود و من مخالفت میکردم با رفتنش آخرشم خود اومد سراغ دلاورم😔 🍃همسرم به فدای امام حسین علیه‌السلام ناراحت نیستم چون همسرم تو بهشت منتظرمه حالا هم کنارمه و مراقبمه🌹 🍃این آخریا درباره شهادتش خوابای عجیبی میدیدم آخرین خوابم این بود که خودمو تو جایی مثه دیدم، سبز و زیبا، با چادر مشکی‌ ایستاده بودم،روبروی یه تابوت مزین به رفتم جلوتر همسرم بود. نشستم کنارش و باهاش حرف میزدم که یهو از خواب پریدم 🍃گفتم: "خیره ان‌شاءالله...! حتماً طول عمرش بیشتر میشه"❤️ ولی روزی که آوردنش، درست همون صحنه‌ای بود که تو خواب دیده بودم❗️ روایت همسر شهید 🌹شهید جواد_تیموری مجلس 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
✍️ حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد https://eitaa.com/piyroo
*⚘﷽⚘ روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی... بیا پیشم بشین کارِت دارم..." گفتم..."بفرما آقای گلم من سراپا گوشم..." گفت "ببین خانومی...❤️همین اول بهت گفته باشمااا... کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی..." . گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی😢 گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه... اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😅🍃 واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍 مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم... من از مهمونا پذیرایی ميکنم..." فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😉 آقای مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..." منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم... واسه زندگی اومده بودیم تهران... با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود... سر کار که میرفت دلتنگ میشدم...❤️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت... "نبینم خانومی من...💕 دلش گرفته باشه هااا... پاشو حاضر شو بریم بیرون..." میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم... . اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت... که همه اون ساعتایی که کنارم نبود و هم جبران میکرد... شهید مدافع حرم مهدی خراسانی 🌷🌷🌷🌷🌷 ‌ https://eitaa.com/piyroo
🔰 رهبر انقلاب: 💠 امروز ما برای برای گزینش چه‌جوری فکر می کند و چه‌جوری باید فکر کند؟ آن الگو را باید درمقابل او نگه داشت؛ شهدای ما هستند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید_سعید_کمالی : ‌. بعد از ازدواج یک روز از من خواست تا باهم به خانه ی رفقایش برویم ولی من چون زیاد دوستانشان را نشناخته و با آنها آشنا نبودم قبول نکردم به اصرار با هم رفتیم و به سمت مزار شهدای گمنام حرکت کردیم. وقتی رسیدیم آقاسعید گفت: "اینا دوستان و رفقای من هستند " وشروع به سخن گفتن و احوال پرسی از آنان کرد انگار که زنده اند. 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
🎁هدیه ی پدر خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم : جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم... 😔 برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست . خیلی گریه کردم و به او گفتم : روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی.😭 روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد . جواب دادم . گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید... از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم.❗️ زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند . شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. شهید مدافع حرم جلیل خادمی🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
با چندتا از خانواده های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢 یه روز که حمید از منطقه اومد، به شوخی گفتم: " دلم میخواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم اونوقت برام بخونی فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓 بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢 نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه😭 جا خوردم گفتم: " تو خیلی بی انصافی! هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمیزاری من گریه کنم، حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔 سرش رو بالا آورد و گفت: "فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔 من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭 شهید _حمید_باکری🕊 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
کور و رئیس پلیس آگاهی شهرستان ⭕ به گزارش پایگاه اطلاع رسانی و خبری تحلیلی افق سیستان فرمانده انتظامی استان سیستان و بلوچستان از حمله ناجوانمردانه معاندین کوردل و شهادت رئیس پلیس آگاهی سراوان در یکی از خیابان های این شهرستان خبر داد . ♦️سردار در تشریح جزئیات این خبر گفت: در ساعت ۷ و ۱۰ دقیقه صبح امروز رئیس پلیس آگاهی انتظامی در حالی که با خانواده اش در یکی از خیابان های شهرستان در حال تردد بودند توسط به صورت ناجوانمردانه شد. 🔻فرمانده انتظامی استان سیستان و بلوچستان خاطرنشان کرد: در این حمله ناجوانمردانه سرگرد رئیس آگاهی شهرستان به درجه رفیع نائل آمد و وی نیز که مورد اصابت گلوله قرار گرفت به منتقل شد و عمومی وی نیز میباشد. 🔻فرمانده انتظامی استان سیستان و بلوچستان در ادامه به حضور تیم های پلیس های تخصصی در محل حادثه به منظور شروع تحقیقات تخصصی و شناسایی و دستگیری عوامل معاند خبر داد. 🔻در پایان سردار این ضایعه را به مقام معظم رهبری مدظله العالی و مردم شریف و کارکنان انتظامی و خانواده معظم شهید عزیز تسلیت گفت. https://eitaa.com/piyroo
شهید : خوابش رودیدم گفتم چی اون دنیا خیلی بدردتون خورد؟ گفت تو دنیاخیلی کارهای خوب انجام دادم ولی بدردم نخورد چیزی که خیلی به کارم اومد همین خدمت به خلقه همین اردوهای جهادی. https://eitaa.com/piyroo
42.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 هیچ کس از او نگفت...!!! هیچ ارگانی ، هیچ سایت و کانال و گروهی ؛ حتی یک بنر ساده در زادگاه و محل سکونتش ندیدم...حتی در سالروز شهادتش...علی جان ؛ نمی‌دانم ما بی معرفتیم یا تو دلت می‌خواهد همانند حیاتت همچنان گمنام بمانی...!!! . 🎥 با سردار علی انتقامی اوریمی فرمانده‌ی نظامی لشکر ویژه ۲۵ ...( انتشار بمناسبت سالروز انتقامی🇮🇷) ‍‌ https://eitaa.com/piyroo