eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ ❤️ ❤️ ڪلید را در قفل چرخاندم و در را باز ڪردم،نساء و نورا در حیاط فرشے پهن ڪردہ و نشستہ بودند. نساء بہ دیوار تڪیہ دادہ بود و با نورا صحبت میڪرد. با ذوق بہ سمتشان رفتم و رو بہ نساء بلند گفتم:سلام قوربونت برم! سپس نگاهے بہ شڪم برآمدہ اش انداختم و گفتم:عشقہ خالہ چطورہ؟! نساء دستش را بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:سلام آبجے ڪوچیڪہ! عشق خالہ شم خوبہ! نورا با دست پس گردنے اے آرامے بہ من زد و گفت:من بوقم دیگہ! دستم را بہ گردنم ڪشیدم و گفتم:آخ!خب چرا میزنے؟! مانند بچہ هاے تخس گفت:بزرگترم دلم میخواد! اخمے بین ابروهایم انداختم و گفتم:بزرگترے باید بڪُشیم؟! _بعلہ! نساء نگاهے بہ ما انداخت و گفت:شما دوتا بزرگ نمیشید؟! من و نورا هم زمان باهم گفتیم:نہ! نورا یڪ پس گردنے دیگر زد،با تعجب گفتم:این دیگہ چرا؟! جدے گفت:هنوز ڪہ سلام نڪردے! دستش را برد بالا ڪہ سریع بلند شدم،نساء شروع ڪرد بہ خندیدن! تند گفتم:سلام،سلام،سلام،نورا خانم سلام! نورا خندید و گفت:آفرین!دیگہ تڪرار نشہ! همانطور ڪہ زیپ چادرم را پایین میڪشیدم گفتم:نہ بابا! نورا نیم خیز شد و با چشمان ریز شدہ بہ من چشم دوخت:چے؟! جوابے ندادم،چادرم را درآوردم. نساء سیبے را جلوے بینے اش گرفت و مشغول بو ڪردنش شد همانطور بہ من چشم دوخت و گفت:ڪجا بودے؟ نورا بہ جاے من سریع جواب داد:مغازہ ے بابا! چشمان نساء گرد شد:چے؟! بے خیال شانہ اے بالا انداختم و گفتم:رفتم مغازہ ے بابا! نساء با نگرانے گفت:واے چہ غوغایے راہ بندازہ!پس مامان ڪامل بهم‌ نگفتہ! خواستم چیزے بگویم ڪہ مادرم از داخل خانہ گفت:شما یڪم این چَموشو نصیحت ڪنید! نورا جدے بہ من نگاہ ڪرد و گفت:چَموش نصیحت شو! سپس بلند رو بہ خانہ گفت:مامان نصیحتش ڪردم! نساء بلند خندید و با مشت آرام بہ بازوے نورا ڪوبید. مادرم با سینے چایے وارد حیاط شد،با لبخند پررنگے گفتم:سلام! چپ چپ نگاهم ڪرد و گفت:علیڪ سلام!ڪار خودتو ڪردے؟!راحت شدے؟! خونسرد گفتم:بعلہ! مادرم در حالے ڪہ سینے چاے را روے فرش میگذاشت گفت:میبینید چقد چِش سفید شدہ؟! _مامان خانم چشاے من قهوہ ایہ! نورا دقیق بہ چشمانم نگاہ ڪرد و گفت:آرہ مامان چشاش قهوہ ایہ نہ سفید! مادرم نشست روے فرش و با حرص گفت:آفرین!مسخرہ بازے دربیار! نساء گفت:اے بابا!بہ جاے این حرفا... سپس شروع ڪرد بہ دست زدن،ادامہ داد:آے نعنا...نعنا...نعنا،مامان خانم میشہ تنها! مادرم با نگرانے براے نساء چشم و ابرو رفت! فهمیدم چیزے شدہ! ڪنجڪاو پرسیدم:چیزے شدہ؟! مادرم سریع گفت:نہ چے بشہ؟!فقط بابات زنگ زد هرچے حرص داشت سرِ من خالے ڪرد! نساء و نورا نگاهے بہ هم انداختند و چیزے نگفتند! مشڪوڪ نگاهشان ڪردم. _میرم لباسامو عوض ڪنم. بہ سمت در ورودے رفتم،ڪفش هایم را درآوردم و وارد شدم. صداے مادرم در حالے ڪہ سعے مے ڪرد آرام صحبت ڪند آمد:چیزے بهش نگیدا!شب مصطفے بیاد واویلاس! پشت در ایستادم،گوش هایم را تیز ڪردم. نساء گفت:آیہ با ما فرق دارہ نمیذارہ! مڪثے ڪرد و ادامہ داد:انگار صداے ما سہ تاس!جسارتشو دارہ! یڪ چیزهایے بہ ذهنم رسید. نورا آرام گفت:آرہ ولے اگہ زیادے بخواد اینطورے باشہ خیلے اذیت میشہ! بعدها بہ یقین رسیدم ڪہ مرغ آمین همیشہ بالاے سرِ نورا بود و حتے براے جملات غیر دعایے اش آمین میگفت۰۰۰! همانطور ڪہ قاشق را در ڪاسہ ے سوپم مے چرخاندم بہ تلویزیون چشم دوختہ بودم. نورا یڪ ساعت پیش همراہ خانوادہ ے طاها براے تفریح رفت باغچہ ڪوچڪ خانوادہ ے طاها در ڪرج،قرار بود چند روز بمانند. یاسین صندلے ڪنارم نشستہ بود،ڪاسہ ے سوپش را بہ لبانش چسابندہ بود و مدام هورت میڪشید. سرم را برگرداندم و نگاهش ڪردم،متوجہ نگاهم شد. در حالے ڪہ با چشم هاے درشت قهوہ اے اش نگاهم میڪرد ڪاسہ را از لبانش جدا ڪرد،دور دهانش ڪثیف شدہ بود،لبخند بزرگے زد و گفت:صداے دهنم اذیتت میڪنہ آبجے؟ میدانست از صداے دهان بیزارم! سرم را تڪان دادم و گفتم:نہ داداشے! پدرم بے توجہ مشغول غذا خوردن بود،این آرام بودنش بعد از ماجراے ظهر ڪہ بہ مغازہ رفتم عجیب بود! باید داد و بیداد میڪرد! مادرم مدام بہ من و پدرم‌ نگاہ میڪرد،مطمئن شدم چیزے شدہ ڪہ مادرم خبر دارد. ... نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 همین جور که داشتم قرصا رو دونه دونه از توی بسته اش خارج می کردم یاد دفعه پیش که ارشیا اومده بود اینجا افتادم. نمک ریخته بودم تو چایی ارشیا و ماکان. سینی چای و مهربان ریخته بود داشت می آورد که من پریدم و از دستش گرفتم. گفتم شما خسته این من می برم. یه نگاه مشکوکی بم کرد و منم لبخند محبت آمیزی زدم و به طرف پذیرائی رفتم. نمکدون و از تو جیب شلوارم در اوردم و نمک ریختم تو چایی بعدم رفتم تو پذیرائی. ماکان و ارشیا داشتند حساب کتاب می کردن. موهامو از دو طرف خرگوشی بسته بودم. سینی و گذاشتم جلو ارشیا و گفتم: _آقا ارشیا بفرمائین چایی! اصلاسرشو بالا نگرفت. لجم میگیره که این کارو میکنه. آرزو به دلم موند یه بار منو مستقیم نگاه کنه. هنوز دو قدم دور نشده بود که صدای داد و سرفه ماکان و ارشیا بلند شد.ماکان برگشت و با عصبانیت گفت: _چی ریختی توی اینا. منم دستامو به زور کردم توی جیبای جلوی شلوار لیم و شونه هامو انداختم بالا و گفتم: _نمک. ماکان عصبی فنجان را توی سینی کوبید و گفت: _به خدا تو به روانپزشک احتیاج داری. زیر چشمی به ارشیا نگاه کردم. هیچ عکس العملی نشون نداد و این بیشتر لج منو در می آورد. به خودم که نمی تونم دروغ بگم. یه جورایی ازش خوشم میاد. دلم می خواد بم توجه کنه. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻