eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ ❤️ ❤️ قاشقم را پر از سوپ ڪردم و لبہ ے ڪاسہ ڪشیدم،آرام بہ سمت دهانم بردم و دوبارہ بہ تلویزیون چشم دوختم! انگار آرامش قبل از طوفان بود! بعد از شام بہ مادرم ڪمڪ ڪردم تا ظرف ها را جمع ڪند و بشوید. نزدیڪ ساعت یازدہ شب بود ڪہ پدر و مادرم پاے ماهوارہ نشستہ بودند و فیلم نگاہ میڪردند. پوزخندے زدم،درڪ نمیڪردم این همہ تعصب و ماهوارہ نگاہ ڪردن؟! گردنم را بہ چپ و راست چرخاندم و بلند شدم‌. نتوانستم چیزے نگویم. نگاهے بہ صفحہ ے تلویزیون انداختم و گفتم:قشنگ میرقصن!جزو محارمن دیگہ! پدرم نگاهے بہ من انداخت،جا خورد! دو سہ بار خواست چیزے بگوید اما نتوانست! باز زبانم ساڪت نماند:مامان چرا من نمیتونم جلو بابا برقصم؟مگہ محرمش نیستم؟! مادرم نگاهے بہ من انداخت و با حرڪات لبانش گفت "ساڪت شو" نفسے ڪشیدم و گفتم:فهمیدم اونا از منے ڪہ دخترشم بهش محرم ترن،من نامحرمم! پدرم ناگهان فریاد ڪشید:آیہ زبونتو ڪنترل نڪنے بد میبینے! با سر اشارہ اے بہ صفحہ ے تلویزیون ڪردم و گفتم:دارم میبینم دیگہ! پدرم نفسے عصبے ڪشید و ڪمے صورتش را بہ سمت مادرم چرخاند:صد دفعہ گفتم نذار با هرڪسے بگردہ!ببین براے من دہ متر زبون در آوردہ این یہ ذرہ بچہ میخواد بہ من درس اخلاق و دین بدہ! شروع ڪردم بہ آرام خندیدن! آنقدر مرا ضعیف مے پنداشت ڪہ تحت تاثیر دیگران باشم! مادرم با حرص گفت:من ڪہ تو مدرسہ ش نیستم ببینم با ڪے میگردہ!خونہ دوستاشم ڪہ نمیرہ. از ڪنار پدرم بلند شد،همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرفت دستانش را در هوا تڪان داد و گفت:توام دیوارے ڪوتاہ تر از من پیدا نڪن مصطفے! پدرم چیزے نگفت،نگاہ ڪوتاهے بہ من انداخت و تلویزیون را خاموش ڪرد‌. بہ صورتم زل زد:باشہ آیہ خانم بتازون! شانہ هایم را بالا انداختم و گفتم:فقط خواستم امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪنم بابا جون! از قصد نام آن دوڪلمہ را بردم‌. بلند شد و بہ سمتم آمد،پوزخندے زد و گفت:تو میخواے این چیزا رو بہ من یاد بدے؟! بہ چشمانش زل زدم:مگہ من چمہ؟شاگرد ڪلاس خودتونم! نزدیڪتر آمد،قدم بہ زور بہ شانہ اش میرسید‌. دست چپش را روے سرم گذاشت و سپس بہ سوے خودش برد. نزدیڪ شانہ اش دستش را نگہ داشت و گفت:هنوز بہ شونہ م نرسیدے! انگشت اشارہ اش را بہ سرم چسباند:اینجات ڪہ اصلا بہ من نرسیدہ! منظورش مغزم بود! _اولا بابا جون شما زیادے قدتون بلندہ!دوما من لوبیاے سحر آمیز یا برج میلاد نیستم. چند قدم از پدرم دور شدم و راهم را بہ سمت اتاق مشترڪم با یاسین ڪج ڪردم و در همان حین گفتم:سوما من میرم بخوابم شب بہ خیر! بہ در اتاق رسیدم،در را باز ڪردم و وارد چهارچوب شدم‌. بہ سمت پذیرایے برگشتم تا در را ببندم همانطور گفتم:راستے چهارما سن عقل بہ شناسنامہ نیس! سپس در را بستم. یاسین روے تخت دراز ڪشیدہ بود و چشمانش را بستہ بود. مطمئن شدم خوابیدہ وگرنہ حتما بین بحثمان مے آمد. نگاهے بہ ڪف اتاق انداختم،دفتر و ڪتاب هاے یاسین روے زمین پخش و پلا بود. بدون توجہ دستم را بہ سمت موهایم بردم و ڪشم را از دور دم اسبے موهایم آزاد ڪردم،موهایم روے شانہ هایم ریختند. ڪشم را روے میز تحریر گذاشتم. خواستم بہ سمت تخت خوابم بروم ڪہ صداے پدرم آمد:خب بفهمہ بہ درڪ! بہ سمت در قدم برداشتم،گوشم را بہ در چسابندم. صداے مادرم را شنیدم:خب حالا آروم!پشت تلفن خوب نفهمیدم چے گفتے،درست و حسابے بگو. پدرم نفسے ڪشید و گفت:گفتم ڪہ میذارے سر خود بلند شہ بیاد مغازہ همین میشہ!همہ چِش میذارن! مادرم حق بہ جناب گفت:وا! مگہ چے شدہ؟! خواستگار پیدا ڪردہ! گوش هایم را تیز ڪردم،خواستگار! پس بخاطرہ همین پدرم آرام بود،میخواست من را هم بہ خانہ ے بخت بفرستد! پدرم با حرص گفت:بہ دستہ گلت افتخار ڪن! _نمیخواے بگے خواستگارا ڪین؟! _یڪے از همڪارام،آیہ رو یڪے دوبار ڪہ اومدہ بود خونہ با من ڪار داشت دیدہ بود،امروزم دیدہ آیہ اومدہ مغازہ. آیہ ڪہ رفت چند دیقہ بعدش اومد مغازہ گفت ماشالا دخترت بزرگ شدہ و از این حرفا‌. مادرم ڪنجڪاو گفت:خب! _گفت پسرش تازہ لیسانس گرفتہ براش دنبال یہ دختر خوبن ڪے بهتر از آدم آشنا!منم هے پیچوندم فڪ نڪنہ دخترمو از سر راہ آوردم. پوزخند زدم مگر من برایش مهم هم بودم؟! ادامہ داد:آخر دید من چیزے نمیگم گفت آخر هفتہ بیاید خونہ ے ما،هم دورهم باشیم هم خانم و بچہ ها باهم آشنا بشن! مادرم گفت:ڪدوم همڪارت؟! _عسگرے،مغازہ ش رو بہ روے مغازہ ے منہ! مادرم دوبارہ تُن صدایش را پایین برد با ملایمت گفت:مصطفے جان بذار آیہ امسالو بگذرونہ،میدونے قبول نمیڪنہ. پدرم با حرص گفت:بیخود،من باباشم اختیارش دستِ منہ! اگہ میخواد برہ دانشگاہ باید شوهر ڪنہ من خیالم راحت باشہ. نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 اصلا نمی فهمم این حس احمقانه از کجا اومده من تا حالا با هیچ پسری مشکل نداشتم و هیچ کدوم با اون یکی برام فرقی نداشت. مثل دوستام نه تو فکر دوست پسر بودم و چیزایی از این دست. ولی نمی دونم تازگی ها چرا دلم می خواست بالاخره ارشیا به من یه نگاهی بندازه. منم راه دیگه ای بلد نبودم جز این کارا تا شاید یه ذره توجهشو جلب کنم اما دریغ از یه نیم نگاه. آه کشیدم و به کارم ادامه دادم هم زمان هم داشتم چهره ماکان وبابا رومجسم می کردم. بدبخت مامان بیچاره چند بار تا مرز سکته هم رفته بود.داشتم با خودم می گفتم این بار بار آخریه که دارم همچین غلطی می کنم ولی می دونستم که توبه گرگ مرگه. قرصارو کف دستم ریختم و شمردم حدود دویست تا میشد.این نقشه شوم درست سه روز پیش به ذهنم رسید. وقتی که مامان داشت جعبه بزرگی که مخصوص نگه داری انواع و اقسام قرصای باقی مونده از مریضی های مختلف افراد خانواده اس و تر و تمیز می کرد و اونایی که تاریخ مصرفشون گذشته بود جدا می کرد بریزه دور. حالا من که هیچ وقت خدا به خودم زحمت نمی دم اون روز خودمو به مامان چسبوندم و به بهونه اینکه مامان نمی تونه بدون عینک تاریخ مصرف قرصا رو بخونه کمکش کردم و حین این کار چند تا از بسته ها https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻