eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ 💠 💠 پدرم گفت:تو عذاب ڪدوم گناہ منے ڪہ از پست برنمیام؟! خشمگین نگاهم ڪرد و رو بہ مادرم گفت:بیا بریم دوساعتہ یاسین تو ماشینہ اینم‌ تنها میمونہ خونہ تا بیام خونہ تڪلیفشو روشن ڪنم چطور برا من لب قرمز کنہ! مادرم گفت:آخه۰۰۰ پدرم سریع حرفش را قطع ڪرد،با تحڪم گفت:آخہ بے آخہ! مادرم نگاهے بہ من انداخت و چادرش را مرتب ڪرد. آرام‌ گفت:چقد از دست تو حرص بخورم!ما رفتیم دراے خونہ رو قفل ڪن! سرے تڪان داد و با نگرانے همراہ پدرم رفت. وقتے از خانہ خارج شدند نفس راحتے ڪشیدم و چادرم را درآوردم. با خوشحالے بہ سمت اتاق دویدم. چادرم را روے تخت گذاشتم و گرہ ے روسرے ام را شل ڪردم. مقابل آینہ ایستادم،دستمال مرطوبے برداشتم و با لبخند صورت و لبم را پاڪ ڪردم! من اهلش نبودم! فقط نمیخواستم بہ آن مهمانے بروم! نمیخواستم بہ این زودے و با زور آقا بالا سر دار شوم! خواستم روسرے ام را دربیاورم ڪہ برق ها رفت. نگاهے بہ اتاق تاریڪ انداختم و نچے گفتم. زیر لب گفتم:شمع از ڪجا بیارم؟! بلند تر ادامہ دادم:حالا وقت برق رفتن بود؟! تا چند دقیقہ دیگر هوا تاریڪ میشد،بے حوصلہ روے تخت نشستم. چند دقیقہ گذشت هوا ڪاملا تاریڪ شدہ بود،از روے تخت بلند شدم. میخواستم در حیاط بنشینم بهتر از خانہ بود! آرام قدم برمیداشتم بہ زور چیزهایے میدیدم. در اتاق را ڪامل باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم. خواستم بہ سمت در ورودے بروم ڪہ احساس ڪردم صدایے آمد! نگاهم از پنجرہ بہ حیاط افتاد،انگار سایہ اے دیدم! سایہ اے ڪہ هر لحظہ بہ در ورودے پذیرایے نزدیڪتر میشد! ترسیدم! محال بود پدرم باشد،پدرم ڪلید داشت از روے دیوار نمے آمد! قلبم شروع ڪرد بہ تند تند تپیدن!دستم را روے دهانم گذاشتم تا جیغ نڪشم! سریع دوبارہ بہ اتاق برگشتم. پشت دیوار ایستادم،دستم را محڪم روے دهانم فشار میدادم. صداے قدم هایش در خانہ پیچید! نفسم بالا نمے آمد! باید چہ ڪار میڪردم؟! سوتے ڪشید،اگر بہ اتاق مے آمد؟! در اتاق هم ڪہ باز بود! لبم را گاز گرفتم،چرا بہ مهمانے نرفتم؟! چند لحظہ گذشت هیچ صدایے نمے آمد. دستم را از روے دهانم برداشتم،سعے میڪردم صداے نفس هایم هم بلند نشود. در دل بسم اللہ الرحمن الرحیمے گفتم و ڪمے سرم را از پشت دیوار خم ڪردم،در پذیرایے ڪسے نبود! با دقت نگاہ ڪردم،در تاریڪے نمیشد چیزے را دید. دیدم! قامت مردے ڪہ در چهارچوب آشپزخانہ پشت بہ من ایستادہ بود. چشمانم را بستم،باید سریع تا متوجہ من نشدہ بود از خانہ خارج میشدم و از همسایہ ها ڪمڪ میخواستم! اگر میتوانستم سریع تا پشتش بہ من است از پذیرایے بگذرم و وارد حیاط بشوم تمام بود! چشمانم را باز ڪردم هنوز پشتش بہ من بود و براے خودش چیزهایے زیر لب میگفت. قدم اول را برداشتم،همانطور ڪہ نگاهم بہ او بود قدم برمیداشتم. احساس میڪردم صداے قلبم در خانہ پیچیدہ! چهار پنج قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ ناگهان برق ها آمد! قلبم ایستاد! نویسنده : 💕 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 لب و گاز گرفتم که نخندم.در باز شد. آهنگ بلند haunted پیچید تو اتاق. یه لحظه سکوت شد و بعد صدای جیغ مینو و مائده پیچید تو گوشم. اه با این صدات معلومه واسه چی موندی تو خونه کر شدم.به ثانیه نرسید که همه ریختن بالا. صدای گریه مینو و مائده را می شنیدم. بابا داد زد: _اینو خفش کن. احتمالا با ماکان بود. ماکان نمی تونست چون کنترل دست من بود و در کمد قفل بود. از قبل ایر پلکامو گذاشته بودم تو گوشم. محافظ گوش در برابر صدا. از نوعی اسفنج مخصوص درست شده که اونو فشرده می کنن و می ذارن تو گوش بعد از مدتی اسفنج به حالت عادی بر میگرده و فضای گوش و پر میکنه و باعث میشه صدا شنیده نشه. ولی خیلی هم نزده بودم تو تا بتونم یه کم بشنوم. بابا اومد طرف تختم. لیوان و دید. _ اینا چیه؟ مامان گریه اش گرفته بود.. _یه کاری بکن. گفتم زیاده روی کردی. دست بابا که به شونه ام خورد. از جا پریدم و با یه حالت مثلا هاج و واج نگاهشون کردم. همه یه قدم به عقب پریدن. مخصوصا ایرپالگارو جلوی همه از توی گوشم در آوردم و برای انکه صدا به صدا برسه بلند گفتم: _چی شده؟ مامان داد زد _یکی اینو خفه کنه. صحنه ای شده بود خنده ام گرفته بود.ماکان داشت روی خرت و پرتای میزم که می تونم بگم یه شتر با بارش اونجا گم میشد دنبال کنترل میگشت. من دیگه نتونستم و زدم زیر خنده.بابا غضبناک نگام کرد. واقعا عصبانی بود یک لحظه ترسیدم. ولی دیر شده بود. چون دست بابا بالا رفت و دو تا سلی اب دار خوابوند تو گوشم. ناخودآگاه کنترل و از پشتم در آوردم و دستگاه و خاموش کردم.سکوت توی اتاق پیچید.فکر نمی کردم بابا روم دست بلند کنه.عمو اومد جلو و دست بابا رو گرفت.مامان کنار دیوار ایستاده بود و گریه می کرد. دائی حسین. زن دائی که مینو و مائده رو بغل کرده بود کسری که مات کنار دیوار واساده بود. عمه هاله. تقریبا همه بودن. ارشیا کنار در به دیوار تکیه داده بود.بابا با عصبانیت گفت: _این مسخره بازیا چیه؟ دائی با دست به بقیه اشاره کرد که برن بیرون. https://eitaa.com/piyroo 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻