🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_164
از اینکه بابا داشت از من دفاع می کرد حال خوبی بم دست داد.
صدای مامان و ضعیف شنیدم:
_اگه خوابه الان بد خواب شد پشت در اتاقش جلسه
گرفتین.
صدای بسته شدن در اتاق ماکان و شنیدم و بعد هم سکوت.حقته ماکان مسخره فضول.
معلوم نیست خودش چه غلطایی میکنه اونوقت به من گیر میده مسخره.
بی خیال به خوندن کتابم ادامه دادم. باز هم نفهمیدم کی بقیه خوابیدن و منم تا نزدیک صبح یه کله کتاب خوندم.چیزی به روشن شدن هوا نمونده بود که کتاب تموم شد.
آخرش به طرز وحشتناکی تمام شده بود و اعصابم به هم ریخته بود. مدام به نویسنده بد و بی راه می گفتم و با خودم می گفتم
اگه اینجور شده بود بهتر بود و اگه اونجور شده بود بهتر بود.
خلاصه با اعصاب خورد رفتم پائین دلم ضف می رفت از گرسنگی.
یه چیزی تو یخچال پیدا کردم و خوردم بعدم کشون کشون برگشتم تواتاقم و افتادم رو تخت یکی دیگه از
کتابا رو بیرون کشیدم و شروع کردم.
ولی فقط تونستم سه چهار صفه بخونم چون واقعا خوابم گرفته بود.
همین جور که خوابم می برد تو ذهنم گفتم:
خدا کنه این یکی آخرش خوب تمام شه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻