🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_171
وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی از
استاد از کالس بیرون زدم.
بعد از کلاس سریع الهه رو پیدا کردم و کتابا رو تحویلش دادم:ا
_لهه دستت درد نکنه. ولی یه چند تایشون واقعا ضد حال بود.
_آره بابا من خودم از کتابایی که آخرش بد تموم میشه متنفرم.
خندیدم و گفتم:
_اره بابا عین جنس بد می مونه که بعد از مصرف اصلا حال نمیده به آدم.
الهه هم خندید و گفت:
_آی خوب گفتی.
_خوب پس این دفعه دو سه تا از اون جنسای خوبت از نامزد گلت بگیر بده من ببرم خوراک یه هفته ام جور بشه.
الهه دستم و کشید و گفت:
_نترس جنس درجه یک می دم دستت.
درحالی که می خندیدم دنبالش رفتم.کوله ام حسابی سنگین شده بود. ولی مجبور بودم ببرمش آموزشگاه و بعدم خونه. ولی می ارزید به خوندنشون.
برای رفتن به کلاس هر هفته بهونه های مختلف جور می کردم و زودتر از خونه میزدم بیرون.یواشکی توی اتاقم تمرین می کردم.
استاد مهران واقعا انگیزه میداد. بودن سر کلاسش جور خاصی آرامش بخش بود برام.
صدای کشیده شدن قلم نی روی کاغذ مومی حال خوبی بهم میداد.
استاد مهران مدام از استعدادم تعریف میکرد نمی دونم بهم روحیه میداد یا واقعا
استعداد داشتم.ولی در مقایسه با بچه های دیگه جلو تر بودم.
توی تمرین حروف همیشه به من جلوتر سرمشق میداد و همین انگیزه شده بود برای من که بیشتر تمرین کنم.
گاهی دلم از کنترلم خارج میشد و ارشیا رو به جای استاد تصور میکرم و از اینکه اینقدر بهم توجه می کرد غرق لذت می شدم.
اخلاق خاصی هم داشت که تمام شاگردا مریدش شده بود. همه با یک احترام خاص ازش حرف میزدن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻