🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_173
تمام این اتفاقات و یک تلفن من به الهه برام روشن کرد.
تازه یه کتاب و تمام کرده بودم که آخرش بد تمام شده بود اعصابم حسابی به هم ریخته بود و آروم و قرار نداشتم.
نه می تونستم بشینم و نه کاری بکنم.
اصلا حواسم به مامان نبود که با نگرانی منو زیر نظر گرفته بود و داشت بی قراری منو به چیز دیگه ای
ربط می داد.
آخرشم تصمیم گرفتم زنگ بزنم به الهه و دق دلیمو سر خالی کنم.
_ بفرمائید؟
_الی خدا بگم چکارت نکنه؟
_ترنج تویی؟
_بله خانم. آخه این چی بود دادی دست من؟
الهه خندید و گفت:
_چیه حالت گرفته اس؟
_هه هه حالم گرفتس؟ نه از خوشی دارم بندری می رقصم.
صدای خنده بدجنس الهه توی گوشی پیچید.
_جنسش نامرغوب بود نه؟
_خدا کنه دستم بت نرسه. جنس نامرغوب میدی دست مشتری.
الهه دوباره خندید و گفت:
_به خدا منم تازه فهمیدم من خودم نخونده بودمش یکی از بچه ها خیلی تعریف کرد منم فکر کردم خوبه بعدا بهم گفت آخرش بد تموم میشه.
_آخه بدیش اینه جنسمم تموم شده دارم از خماری می میرم که لااقل اثر اون یکی بپره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻