🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_174
الهه خندید و گفت:
_پس معتاد شدی رفت.
_معتاد شدم؟ اوه خبر نداری. بیچاره ام کردی.
_به من چه من که همون اول گفتم بت
_بله خانم گفتی اعتیاد میاره ولی تند تندم برام جور کردی. نامزدت نشسته بود رو منبعش خیالی نبود که برات.
_الهه پشت تلفن از خنده ریسه رفته بود.
_خدا نکشتت ترنج حالل یکی این حرفا رو بفهمه چی فکر میکنه.
منم خندیدم و گفتم:
_نترس بابا هیچ کس تو این خونه حواسش به من نیست. حالا کی بیام بگیرم؟
_چی چی و بگیری. بابا تمام شد دیگه ندارم.
_از اون اولش که می خواستی منو بیاری تو خط خوب بلد بودی مفت مفت بریزی تو دست و بالم حالا که گرفتار شدم نداری.
_خوب چکار کنم؟ همه خوباشو خوندی دیگه ندارم.
نشستم روی تخت و گفتم:
_پس من چه غلطی بکنم؟
_یه دونه دارم. ولی خودم دارم خونمش آمارشم در آوردم آخرش خوبه. تا فردا عصر تمامه.
_اوه تا فردا عصر تازه اونم یه دونه.
_پس همین به دونه هم ندارم.
_نه نه غلط کردم فردا عصر خوبه.باشه بابا.
اومدم حرف بزنم که احساس کردم یک نفر پشت دره.با تعجب رفتم طرف در و گفتم:ا
لی یه دقیقه گوشی.
بعدم در و باز کردم. کسی نبود. شونه هامو بالا
انداختم و رفتم طرف بالکن.
_خوب کجا بیام؟
_ ساعت چهار بیا همون نیمکت جلوی بوفه پارک.
باشه. ولی اگه تونستی یه کم برام بیشتر جور کن یه دونه خیلی کمه.
_باشه ببینم تا فردا می تونم از بچه ها برات پیدا کنم.
_خیلی خانمی.
_ اونکه صد البته. کاری نداری؟
نه.
_پس برو به خماریت برس.
_ای ای گفتی خماری بد دردیه.
الهه اه کشید و گفت:
_ کشیدم می دونم چی میگی.
خندیدم و خداحافظی کردم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻