eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 گرافیک و حالا نه بخاطر مقابله با ماکان و ارشیا که برای عللقه شدیدی که پیدا کرده بودم ادامه میدادم. دیپلم گرافیک و به دنبالش ورود به دانشگاه توی رشته خودم. اصلا پشیمون نبودم. یک سال زودتر از هم سن و ساالم وارد دانشگاه شده بودم چون دیپلم هنرستان داشتم. و این خودش یعنی یک پله جلو بودن.سه سال گذشته بود. من پوست انداخته بودم. توی خانواده الهه جایی برای خودم باز کرده بودم. مفهوم حجاب و درک کرده بودم و خودم انتخابش کرده بودم. بابا تصمیم و به عهده خودم گذاشته بود ولی مامان کلا مخالف بود. من دیگه ترنج پونزده ساله نبودم. دانشجوی هیجده ساله رشته گرافیک بودم که با مدرک دیپلم چند کتاب کودک و تصویر سازی و چاپ کرده بود. ماکان تا مدتها مقاومت کرده بود و اجازه نمی داد من وارد شرکتش بشم اما بالاخره شکست و پذیرفته و قبول کرده بود که باید از من توی شرکتش استفاده کنه.من هم پذیرفتم. حالل هم درس می خوندم و هم توی شرکت ماکان کار می کردم. دو ترم دیگه فوق دیپلممو می گرفتم و تصمیم داشتم بلافاصله برای کارشناسی امتحان بدم. ارشیا رفته بود و خبری ازش نداشتم. حتی نامزدی آتنا هم خودمو زدم به مریضی و نرفتم. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دلم نمی خواست با ارشیا رو به رو بشم. جز خبراهای کوتاهی که گه گاه از زبون ماکان می شنیدم دیگه خبری نبود. ارشیا به گوشه ذهنم خزیده بود و برای خودش جای کوچیکی و اشغال کرده بود. "دیگه مطمئن نیستم........." _ترنج؟ ترنج قلم و نگه داشت و به در خیره شد. بعد به جمله ناتمامش نگاه کرد و ادامه داد........ "عاشق ارشیا باشم." در باز شد و سوری خانم وارد اتاق شد. _ مامان جان فکراتو کردی؟ ترنج باز هم به آخرین جمله دفتر خاطراتش نگاه کرد و گفت: _مامان به این سرعت نمی تونم جواب بدم باید فکر کنم. _خلاصه زشته مامانش دوبار زنگ زده. ترنج سری تکان داد و دفترش را بست و توی کشو گذاشت. بعد لپ تاپش را باز کرد و مشغول کار شد. سوری خانم با دلهره از پله پائین رفت و به شوهرش که توی مبل فرو رفته بود نگاه کرد. مسعود پدر ترنج پرسید: _باز چی شده اخمات تو همه.؟ سوری خانم کنار شوهرش نشست و گفت: _به خدا بیا خودمون جواب رد بدیم برن.ما اصلا به این خونواده نمی خوریم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻