eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .آقای اقبال دست همسرش را فشرد و گفت:ولی تصمیم نهایی رو باید ترنج بگیره.می دونم ولی آخه اینا هیچیشون به ما نمی خوره. مادره چادریه بابا.خوب باشه. مگه ترنج خوش چادر نمی پوشه؟سوری خانم دستای ظریف و مانیکور کرده اش را به پیشانی اش کشید و گفت:به خدا دارم از دست این دختر دیونه میشم.ولی من بش افتخار میکنم.سوری خانم اخم ظریفی کردم و گفت:به خدا مسخره اس.سوری عزیزم. تو یک ساله داری همین حرفارو می زنی. می بینی که ترنج راهشو انتخاب کرده.چی بگم واال.خوب تو فقط کافیه این و بپذیری که ترنج حقشه کسی رو انتخاب کنه برای آینده اش که روحیات و عقاید شبیه خودش داشته باشه. می دونم ولی خوب آخه خونواده هم مهمه دیگه بله مهمه. فکر نمی کنی این فکرو باید خونواده امیر هم بکنن که پا پیش گذاشتن. اونا بیشتر باید ناراحت باشن.سوری خانم کالفه بود و نمی دانست چطور این ماجرا را هضم کند. گرچه تنها مادر امیر تماس گرفته و اجازه خواستگاری گرفته بود. و پدر ترنج هم تمام تصمیم را به عهده خود ترنج گذاشته بود.ترنج روی تختش دراز کشیده بود و به اشعاری که با خط خودش نوشته بود و به دیوار زده بود نگاه می کرد.حتی تصورش را هم نمی کرد که برادر الهه خواستگار او باشد. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻