🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_183
.آقای اقبال دست همسرش را فشرد و گفت:ولی تصمیم نهایی رو باید ترنج
بگیره.می دونم ولی آخه اینا هیچیشون به ما نمی خوره. مادره چادریه بابا.خوب باشه. مگه ترنج خوش چادر نمی
پوشه؟سوری خانم دستای ظریف و مانیکور کرده اش را به پیشانی اش کشید و گفت:به خدا دارم از دست این دختر
دیونه میشم.ولی من بش افتخار میکنم.سوری خانم اخم ظریفی کردم و گفت:به خدا مسخره اس.سوری عزیزم. تو
یک ساله داری همین حرفارو می زنی. می بینی که ترنج راهشو انتخاب کرده.چی بگم واال.خوب تو فقط کافیه این و
بپذیری که ترنج حقشه کسی رو انتخاب کنه برای آینده اش که روحیات و عقاید شبیه خودش داشته باشه. می دونم
ولی خوب آخه خونواده هم مهمه دیگه بله مهمه. فکر نمی کنی این فکرو باید خونواده امیر هم بکنن که پا پیش
گذاشتن. اونا بیشتر باید ناراحت باشن.سوری خانم کالفه بود و نمی دانست چطور این ماجرا را هضم کند. گرچه تنها
مادر امیر تماس گرفته و اجازه خواستگاری گرفته بود. و پدر ترنج هم تمام تصمیم را به عهده خود ترنج گذاشته
بود.ترنج روی تختش دراز کشیده بود و به اشعاری که با خط خودش نوشته بود و به دیوار زده بود نگاه می
کرد.حتی تصورش را هم نمی کرد که برادر الهه خواستگار او باشد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻