🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_185
دوره های هفتگی به یاد ماندنی که هنوز هم گاهی اتفاق می افتاد با این تفاوت که خیلی از بچه دیگر عضو این
گروه نبودند و به شهر هایشان برگشته بودند.
بلند شد و دف را برداشت. چقد دلتنگ صدایش بود. زبر لب
گفت:
-کاش اینجا بودی و می زدی.
بعد ضربه آرامی به ان وارد کرد. سرش را به ان تکیه داد و به آخرین جمله مهدی
فکر کرد:
-هر وقت مشکلی داشتی یادت باشه یه گوشه این دنیا یه برادر به اسم مهدی داری.
یک لحظه آرزو کرد کاش مهدی جای ماکان برادرش بود. از این فکر دلش گرفت.
بعد از گذشت مدتها هنوز نتوانسته بود با ماکان رابطه خوبی برقرار کند.
با بچه های گروه سامان و الهه راحت بود حتی با میلاد با ان جلف بازی ها و نگاه های گاه و بی
گاهش ولی با ماکان نه.
ماکان رئیسش بود نه برادرش.با امیر چه می کرد؟ او هم می توانست مورد خوبی باشد ولی
ترنج فعلا دلش نمی خواست به ازدواج فکر کند.
بهتر دید با الهه صحبت کند با او راحت بود. یک جواب غیر رسمی خیلی بهتر از رد کردن رسمی بود.
با اه دف را روی دیوار برگرداند و پشت لپ تاپش نشست. فتوشاپ نیمه کاره اش را باز کرد و مشغول شد.
طرح تبلیغات یک بستنی را ماکان به او داده بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻