🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_187
ترنج مصمم بود وقتش رسیده بود که
خودش را ثابت کند.امیر. مهدی میلاد و همه دیگران به عقب ذهنش رانده شدند. وقت کار بود.
×××
هواپیما که روی باند نشست ارشیا نفس راحتی کشید. خسته بود و دلش می خواست یک هفته بخوابد. بعد از سه سال دوندگی بالاخره از
پایان نامه اش دفاع کرده بود و با خیال راحت برگشته بود.
از بالای پله هواپیما به کویر اطراف نگاه کرد و نفس
عمیقی کشید.
دلش برای این شهر خشک و داغ تنگ شده بود.توی این سه سال اینقدر فکرش مشغول بود که فقط
توانسته بود هر چند وقت یک بار سری به خانواده اش بزند و دوباره سراغ درسش برود.
حالا با خیال راحت برگشته بود. چمدان هایش را تحویل گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
از بین جمعیت اتنا را شناخت که داشت بالا و پائین
می پرید.
بازوی نامزدش عماد را هم توی دستش گرفته بود.ارشیا از این حرکت آتنا خنده اش گرفت و برای انها
دست تکان داد.
و راهش را از بین جمعیت باز کرد و به طرف خانواده اش رفت.مهرناز خانم با خوشحالی ارشیا را در
آغوش گرفت.
اندام کوچک او در میان بازوان ارشیا جمع شده بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻