eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج مصمم بود وقتش رسیده بود که خودش را ثابت کند.امیر. مهدی میلاد و همه دیگران به عقب ذهنش رانده شدند. وقت کار بود. ××× هواپیما که روی باند نشست ارشیا نفس راحتی کشید. خسته بود و دلش می خواست یک هفته بخوابد. بعد از سه سال دوندگی بالاخره از پایان نامه اش دفاع کرده بود و با خیال راحت برگشته بود. از بالای پله هواپیما به کویر اطراف نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. دلش برای این شهر خشک و داغ تنگ شده بود.توی این سه سال اینقدر فکرش مشغول بود که فقط توانسته بود هر چند وقت یک بار سری به خانواده اش بزند و دوباره سراغ درسش برود. حالا با خیال راحت برگشته بود. چمدان هایش را تحویل گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. از بین جمعیت اتنا را شناخت که داشت بالا و پائین می پرید. بازوی نامزدش عماد را هم توی دستش گرفته بود.ارشیا از این حرکت آتنا خنده اش گرفت و برای انها دست تکان داد. و راهش را از بین جمعیت باز کرد و به طرف خانواده اش رفت.مهرناز خانم با خوشحالی ارشیا را در آغوش گرفت. اندام کوچک او در میان بازوان ارشیا جمع شده بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻