eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.4هزار دنبال‌کننده
34.3هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -خوش اومدی عزیزم. -خوبین مامان؟ -حالا دیگه خیلی خوبم. بعد با پدرش مردانه دست داد و در آغوشش گرفت. نفر بعدی آتنا بود و بعد هم عماد.بعد همگی راهی خانه شدند. ارشیا از اینکه دوباره می توانست توی اتاقش باشد احساس خوبی داشت. چمدان هایش را باز کرد و سوغاتی خانواده را داد. سوغاتی ماکان را هم کنار گذاشت تا در اولین فرص ت به دیدنش برود.دلش می خواست سریع تر به شرکت برود. توی این سه سال حسابی شاهد پیشرفت ماکان بود. این اواخر هم شنیده بود که خواهرش ترنج هم به جمع شان اضافه شده ولی اینقدر درگیر های پایان نامه اش بود که نتوانسته بود سری به او بزند. دستش را زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد. باورش سخت بود که ترنج وارد شرکت ماکان شده باشد. قبلا همیشه یکی از موضوعاتی که با ماکان صحبت می کردند و می خندیدند ماجرا های مربوط به ترنج بود. ولی بعد از رفتن ارشیا صحبت درباره او و کارهایش کم کم از مکالماتشان حذف شد بدون اینکه ارشیا علتش را بداند.هیچ وقت هم کنجکاوی نکرده بود. که چرا. چون با اخلاق ماکان حسابی آشنا بود و می دانست روی خواهرش چه تعصبی دارد. حتما ماکان ترجیح میداد کمتر درباره خواهر جوانش با یک مرد نامحرم صحبت کند. از این فکر خنده اش گرفت. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻