🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_189
حاضر بود قسم بخورد که ترنج هنوز هم دست به خرابکاری هایی می زد.
حتما چند وقت دیگه ورشکست میشه. با اون کارای عجیب غریبی که ترنج می کرد.
با این فکر پوزخندی زد و یاد ان روز توی پارک افتاد. هنوز بعد از سه سال که یادش می آمد عصبی میشد.
من نمی دونم چه فکری با خودش کرده بود آخه واقعا که بچه بود. اومده
به من میگه دوست دارم.
حتما تحت تاثیر همون رمانای آبکی همچین کاری کرده.آخرین تصویری که از ترنج توی ذهنش پررنگ بود همان چهره اشک آلود و بینی سرخی بود که ان روز کذایی دیده بود.
روزی که با الهه مچشان را به حساب ماکان گرفته بودند.
واقعا شرم آور بود.غلطی زد و فکر ترنج را از سرش بیرون کرد.
چیزهای مهم تری برای فکر کردن داشت تا یک دختر بچه لوس و پر سر و صدا.
موبایلش را برداشت و شماره ماکان را گرفت:
-سلام بررفیق شفیق.
ارشیا خندید و گفت:
-علیک سلام. چطوری رئیس.؟
-ای بابا چوب کاری می کنین استاد ما دیگه به گرد پای شمام نمی رسیم.
-نه بابا فعلا تو داری پول پارو می کنی ما برگشتیم با یه تیکه کاغذ و یه جیب خالی.
-خودم چاکرتم. جا برات هست جون ماکان.
-من مخلصتم.
- بی شوخی اگه نیای دلخور میشم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻