🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_200
ماکان فایلی را باز کرد و فولدری به نام ترنج را هم باز کرد و مانیتور را به سمت ارشیا چرخاند.ارشیا با دقت یک به یک طرح ها را بررسی کرد.
-پس این اولین کار جدیش بوده.
ماکان سر تکان داد.
-می دونم کارش خوبه ولی خوب چون مدرکش پائین تره و خواهرمم هست می ترسم بقیه بگن داره پارتی بازی میکنه.
ارشیا عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و گفت:
-می خوای جلو شو بگیری بخاطر حرف بقیه. این بچه خیلی استعداد داره.
-اوه اوه مواظب باش جلوش نگی که جوش میاره باز.
ارشیا خندید و گفت:
-و حتما یه بلایی سرم میده نه؟
ماکان تلخ خندید و گفت:
-نه ترنج خیلی عوض شده. دیگه اون ترنج سابق نیست. من که برادرشم نمی شناسمش چه برسه به تو.
ارشیا معنایی که از حرف ماکان برداشت کرد کاملا برعکس چیزی بود که ماکان منظورش بود.چهره ترنج با موهایی که روی چشمهایش را پوشانده بود و شلوار جین تنگش توی ذهنش رنگ گرفت.
یعنی حالا چه شکلی شده؟با به یاد آوردن سوری خانم و ظاهر و لباس پوشیدنش ترنج را هم به همان سبک توی ذهنش تصویر کرد و پوزخند زد.
صدای ماکان او را از ذهنش بیرون کشید:
-خوب چکار می کنی؟ افتخار همکاری میدی؟
-حقیقتش. ازم برای تدریس دعوت شده.
ماکان هیجان زده گفت:
-این که محشره. کجا؟
-دانشکده های فنی و هنر. ولی خودم دلم می خواد عملی کار کنم.
-دیونه ای قبول نکنی. اصلا تو عضو افتخاری شرکت. هر وقت خواستی بیا و هر چی هم دلت خواست کار کن.تو باشی کار بقیه هم پیشرفت میکنه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻