eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد ناگهان از جا پرید و گفت: -صبر کن ببینم چه مقطعی تدریس می کنی؟ -اگه قبول کنم. میشه بچه های کاردانی. -ای ول پس بی شک استاد ترنجم میشی. ارشیا توی دلش گفت:بیا و درستش کن. و سعی کرد با یک لبخند نیم بند موضوع را فیصله بدهد. -خوب من دیگه برم تا صدای مامان در نیامده. ماکان هم بلند شد و گفت: -بیشتر بیا پیش ما. -حتما. تا مهر چیزی نمونده باید برم کارای معرفی و این چیزارو انجام بدم برای دانشگاه. ماکان دستش را جلو آورد و گفت: -خلاصه میزت همیشه خالیه. ارشیا دست ماکان را گرم فشرد و اتاق را ترک کرد.ترنج از چاپخانه برگشته بود و رفت طرف در ساختمان. از در که گذشت ارشیا داشت پله ها را پائین می آمد. سرش پائین و توی فکر بود. ترنج سر به زیر انداخت و از کنارش گذشت و آرام سالم کرد و بالا دوید. ارشیا که حسابی توی فکر بود فقط متوجه دختری چادری شد که به او سلام کرده بود و از پله بالا دویده بود. اصلا فرصت نکرد چهره او را ببیند و جوابش را بدهد. برایش عجیب بود که یکی از کارمندهای ماکان او را بشناسد و به او سلام کند. وقتی به نتیجه ای نرسید. بی خیال بیرون رفت. ترنج داشت به طرف اتاقش می رفت که ملیحه صدایش زد: _ترنج وقتی رفتی رئیس کارت داشت 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻