🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_201
بعد ناگهان از جا پرید و گفت:
-صبر کن ببینم چه مقطعی تدریس می کنی؟
-اگه قبول کنم. میشه بچه های کاردانی.
-ای ول پس بی شک استاد ترنجم میشی.
ارشیا توی دلش گفت:بیا و درستش کن.
و سعی کرد با یک لبخند نیم بند موضوع را فیصله بدهد.
-خوب من دیگه برم تا صدای مامان در نیامده.
ماکان هم بلند شد و گفت:
-بیشتر بیا پیش ما.
-حتما. تا مهر چیزی نمونده باید برم کارای معرفی و این چیزارو انجام بدم برای دانشگاه.
ماکان دستش را جلو آورد و گفت:
-خلاصه میزت همیشه خالیه.
ارشیا دست ماکان را گرم فشرد و اتاق را ترک کرد.ترنج از چاپخانه برگشته بود و رفت طرف در ساختمان.
از در که گذشت ارشیا داشت پله ها را پائین می
آمد.
سرش پائین و توی فکر بود.
ترنج سر به زیر انداخت و از کنارش گذشت و آرام سالم کرد و بالا دوید.
ارشیا که حسابی توی فکر بود فقط متوجه دختری چادری شد که به او سلام کرده بود و از پله بالا دویده بود.
اصلا فرصت نکرد چهره او را ببیند و جوابش را بدهد. برایش عجیب بود که یکی از کارمندهای ماکان او را بشناسد و به او سلام
کند.
وقتی به نتیجه ای نرسید. بی خیال بیرون رفت. ترنج داشت به طرف اتاقش می رفت که ملیحه صدایش زد:
_ترنج وقتی رفتی رئیس کارت داشت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻