﴾﷽﴿
#رمان_آیه_های_جنون 🌸🍃
#پارت_21
باهم دست دادیم و خداحافظے ڪردیم،مطهرہ تاڪسے گرفت و رفت.
من هم چادرم را مرتب ڪردم و بہ سمت ڪوچہ ے رو بہ روے مدرسہ قدم برداشتم.
خیلے خستہ بودم،سال ڪنڪور بدترین سالے بود ڪہ میتوانستے داشتہ باشے مخصوصا با اوضاع خانوادگے من!
ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و با یڪ دست ڪنار پایم گرفتم.
شانہ ام درد میڪرد.
همانطور راہ میرفتم ڪہ صداے بوق ماشینے پشت سرم آمد،بے توجہ ڪنار دیوار رفتم و بہ راہ خودم ادامہ دادم.
دوبارہ صداے بوق ماشین بلند شد،عجب آدم مریضے بود!
سرم را بہ سمت عقب برگرداندم،دویست و شش آبے رنگے با فاصلہ ے دو سہ متر از من انتهاے ڪوچہ ایستادہ بود.
پنجرہ ے ڪمڪ رانندہ سمت من بود،شیشہ هاے دودے اجازہ نمیداد رانندہ را ببینم.
خواستم بہ راهم ادامہ بدهم ڪہ شیشہ ے سمت ڪمڪ رانندہ را پایین داد!
با تعجب نگاهش ڪردم،همان پسرے بود ڪہ دوهفتہ پیش خانہ مان آمدہ بود.
نمیتوانستم عڪس العملے نشان بدهم،تنها بہ صورتش چشم دوختہ بودم!
خودش بود.
جدے بہ صورتم زل زده بود،چشمان سبزش عجیب نگاهم میڪرد!
عجیب تر از آن شب!
اینجا چہ میڪرد؟!
نفسے ڪشیدم،صورتم را از او برگرداندم و با قدم هاے تند بہ راهم ادامہ دادم.
احساس میڪردم الان پدرم مے آید و میگوید "دیدے گفتم ڪرم از خود درختہ!"
نمیتوانستم حدس بزنم ڪیست و چہ میخواهد،ڪنجڪاو شدہ بودم!
ڪاش پدرم هوس نمیڪرد مثل روزهاے قبل بے خبر دنبالم بیاید!
صدایم زد:خانم آیہ نیازے!
ایستادم!
فامیلے ام را از ڪجا میدانست؟!
اصلا چطور مدرسہ ام را پیدا ڪردہ بود؟!
از من چہ میخواست؟!
با شڪ بہ سمتش برگشتم،از ماشین پیادہ شد و ایستادہ بہ ماشینش تڪیہ داد.
دستانش را داخل جیب هاے شلوار قهوہ اے تیرہ ے ڪتانش برد،پیراهن آبے نفتے اش تقریبا هم رنگ ماشینش بود.
باد جلوے موهاے طلایے رنگش را بہ هم ریخت،جدے نگاهم ڪرد و گفت:میخوام ڪمڪت ڪنم۰۰۰!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_21
اصلا حوصله نداشتم برم پائین تا دوباره بابا بخواد مراسم نصیحت
کنونون را بندازه.
ساعتمو کوک کردم تا به موقع بیدار شم.
برای ماکان برنامه های جداگانه ای چیده بودم.
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدارشدم.
خوابم همیشه سبک بود و این باعث دردسرم بود.
ساعت و خاموش کردم و نگاهی بش انداختم.
اه کدوم احمقی ساعت منو برا شیش و نیم کوک کرده؟
غلطی زدم و خواستم دوباره بخوابم که یاد
دیشب افتادم.
خدا لعنتت کنه ماکان ببین بخاطر تو باید از خواب صبم بزنم.آخه من تا آخرین لحظه ممکن می خوابم.
یه رب مونده به زنگ پا میشم و تند تند لباس می پوشم. پیاده تا مدرسه پنج ددقیقه راهه.
مهربان یه لقمه به زور میده دستم و منم تو راه می خورم و می رم.
با کسالت از رو تخت پا شدم و دمپائی های راحتیمو به عنوان صدا خفه کن پوشیدم.
یواش به طرف در اتاقم رفتم و گوشم و روی در گذاشتم.
صدایی نمی اومد.
آروم لای درو بازکردم.
کسی تو راهرو نبود. پاورچین به طرف اتاق ماکان رفتم.عجیب بود هیچ صدایی نمی آمد.نکنه.
قرارش کنسل شده.
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻