🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_210
.ارشیا به چهره گرفته ماکان نگاه کرد و پرسید:
-چی شده ماکان؟
ماکان به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-ترنج. خیلی ازم دور شده نمی فهممش. اصلا خودشو به ما نمی گیره. اصلا یه آدم دیگه شده.
ارشیا نفس بلندی کشید و گفت:
-خوب تو چقدر سعی کردی خودتو بهش نزدیک کنی؟
ماکان پوزخندی زد و گفت:
اون مخصوصا خودشو از من دور می گیره. درست از همون روز که اون سو تفاهم پیش اومد ترنجم عوض شد. یادته که کدوم روز و می گم؟
ارشیا به ماکان نگاه کرد:
-همون روز که توی پارک با ترنج بحثم شد.
ارشیا سر تکون داد.
-واقعا هنوز یادمه با چه نفرتی بهم گفت ازت متنفرم.
ارشیا حتی صدای سیلی که ماکان به ترنج زده بود توی گوشش بود. چقدر ان روز خجالت کشیده بود از جمله ترنج.سری تکان داد و گفت:
-تو شرکت چطورین با هم؟
-مثل رئیس و کارمند.
-واقعا؟
-آره. مخصوصا ترنج خیلی رعایت میکنه
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻