🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_220
ارشیا نگاهش را انداختروی میز و گفت:
_آخه مطمئن نبودم خوده.... ترنج بوده باشه.
ماکان دست به سینه نشست و گفت:
_پس برای همین خشکت زده بود؟
ارشیا سری تکان داد و گفت:
_خوب حق بده. ترنج سه چهار سال پیش کجا این ترنج کجا؟
_نه تنها ظاهرش همه افکار و عقایدشم عوض شده. باید اتاقشو ببینی. اون رنگ سیاه و طناب دار که یادته.
ارشیا دلش نمی خواست این بحث تمام شود برای همین با سرعت پرسید:
_آره. خوب که چی؟
_الان باید ببینیش باورت نمیشه صد و هشتاد درجه تغییر کرده.
_چی شد اینقدر عوض شد؟ از کجا شروع شد؟
_از همون دوستش الهه و کلاس خوشنویسی.
هر جمله ماکان برای ارشیا حکم یک شوک را داشت:
_کلاس خوشنویسی؟
_بله. باید خطشو ببینی. خطاطی
شده واسه خودش خانم کوچولوی شیطون سابق.
ارشیا با خودش فکر کرد:یعنی ما دو نفر داریم درباره یک ترنج
صحبت میکنیم.!!!
ماکان می گفت و با هر جمله اش آتش به جان ارشیا می زد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻