eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 وقتی احساس کرد دیگر توانایی ماندن ندارد هزار بهانه جور کرد و از خانه بیرون زد. دلش می خواست یک بار دیگر قبل از رفتنش ترنج را ببیند. ولی انگار ترنج مخصوصا جوری رفته بود که دوباره با ارشیا رو به رو نشود. وقتی به خانه رسید برای پنهان کردن آشفتگی اش سریع به اتاقش پناه برد.عصبی قدم می زد و سعی می کرد تصویر چهره ترنج که مدام توی ذهنش مشغول رژه رفتن بود کنار بزند ولی موفق نبود. خدایا داری امتحانم می کنی؟ امتحان سختیه. روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. نگاه ترنج را توی ذهنش مجسم کرد. نگاه معصوم و دخترانه یک دختر پانزده ساله که تمام غرور و عزت نفسش را کف دستش گذاشته و به او اعتراف کرده بود.آن وقت ارشیا چکار کرده بود؟ ظالمانه ان را زیر پایش له کرده و ترنج را به بدترین شکل ازخودش رانده بود. بعد تک تک جمالت خودش را به یاد آورد. چه تکبری از حرفهایش می بارید. چه از خودش مطمئن بود. چه تصویری از زن رویای اش پیش چشمان ترنج ساخته بود. حالاترنج پیچیده در تمام معیارهای بلند پروازانه ارشیا در دورترین فاصله ممکن به او ایستاده بود. اصلا جای امیدی بود؟ با اتمام حجتی که او با مادرش کرده بود تنها راه ممکن را هم برای خودش بسته بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻