🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_226
ترنج باز هم بی خیال از پله بالا رفت و بدون اینکه به
مهتاب نگاه کند گفت:
_خودم می دونم اسمش چیه موقع انتخاب واحد اسمش جلوی درس بود.
- وای امروز عصر کارگاه داریم. چهارشنبه هم چاپ.
بعد برگه را دوباره مچاله توی کوله اش چپاند و دنبال ترنج از پله بالا دوید.
-اه ترنج با توام.
-خوب شنیدم چکار کنم حالا؟
مهتاب موهایش را که از مقنعه بیرون زده بود دوباره کرد توی مقنعه و گفت:
-یعنی اصلا برات مهم نیست؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-نه. همچین موضوع مهمی هم نیست.
تازه...
مهتاب که همیشه مرض فضولی داشت با همین حرف ترنج انگار که کک به جانش افتاده باشد ورد برداشت که
_تازه چی؟ تازه چی؟ بگو دیگه.
ترنج کیفش را گذاشت روی صندلی و چادرش را برداشت و با دقت تا کرد. مهتاب
داشت خون خونش را می خورد که ترنج اینقدر خونسرد بود.
-ای بمیری ترنج بگو دیگه.
ترنج نگاه بی تفاوتش را دوخت به مهتاب و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻