🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_227
-طرف دوست داداشمه. اندازه موهای سرتم اومده خونه ما. حدودا شیش هفت ساله من
تقریبا هفته ای دو سه بار دیدمش البته به جز این این اواخر. اگه تو الان فهمیدی استادمون شده من الان یک ماهه
می دونم. پس ببین همچین سوژه داغی هم نیست. بعد از اون مطمئن باش به هیچ کدومتون محل خرم نمیده. چون مقام بلندشون اجازه نمی ده به زیر پاشونم یه نگاهی بندازن. اگه نگاه تو صورت یکی تون کرد به من بگین تره
فرنگی. حال دهنتو می بندی و این حرفارو تو کله ات نگه میداری و اصلا به اون مغزتم خطور نمیکنه که بخوای این
حرفا رو به کسی بگی.
بعد نفس عمیقی کشید و با دقت چادرش را توی کیفش قرار داد و روی صندلی ولو شد.
کتابی بیرون کشید و درحالی که کاغذ نشانه اش را بر می داشت گفت:
_اون دهنتم ببند و بگیر بتمرگ
مهتاب تقریبا روی صندلی وا رفت.
ترنج میدانست گرچه مهتاب همیشه توی کار این و آن سرک میکشید ولی عادت نداشت شایعه
پراکنی کند و مهم تر از ان اگر از او می خواستی حرفی را به کسی نگوید محال بود کسی بتواند از زیر زبانش حرفی
بیرون بکشد.
کم کم سر و کله بچه ها پیدا شد. تقریبا همه داشتند درباره استاد جدید حرف میزدند.
ترنج بی خیال پاهایش را روی صندلی جلویی دراز کرده بود و توی کتابی که دستش بود غرق شده بود.
دانشکده ای که تمام دانشجویانش دختر باشند ورود یک استاد جوان مجرد نمی توانست چیز بی اهمیتی باشد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻