🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_229
ترنج برگشت و نگاه بی تفاوتی به مهتاب انداخت و در حالی که ساعتش را رو به او گرفته بود گفت:
_ساعت هشته تا سه اینجا چکار کنم. الافم مگه می رم خونه بعد میام.
_بیا بریم خوابگاه پیش ما این همه راهو کجا بری.
حوصله ندارم می رم خونه.
مهتاب شانه به شانه ترنج از کلاس خارج شد. بعد از رفتن او بقیه هم یکی یکی وسایلشان را جمع
کردند. عده ای که محافظه کارتر بودند دست دست می کردند شاید استاد برسد. ولی بعد از ده دقیقه کلاس خالی
شده بود.
مهتاب و ترنج از پله سرازیر شدند.
_مطمئنی نمیآی؟
_ آره می رم خونه مرسی
و راهش را به طرف در اصلی کج کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.
توی این برهوت تاکسی که عمرا گیرش می آمد مگر زنگ می زد به
آژانس.
اتوبوس واحد هم که.....
دوباره به ساعتش نگاه کردبله هنوز نیم ساعت مونده تا بیاد.عینک آفتابی اش را به چشم زد و توی کیف بزرگش دنبال کیف پولش گشت.
-با آژانس می رم درک پنج تومن! چه غلطی بکنم اینجا تا عصر.
تا کمر انگار رفته بود توی کیف. اه پس کجاست؟ دوباره دستش را چرخاند ته کیفش.
لعنتی جاش گذاشتم. مردد برگشت.برم از مهتاب بگیرم؟
نه ولش کن شاید نداشته باشه خجالت بکشه.بعد دوباره جیب های کیفش را گشت و همان جور با خودش گفت:یه چند تایی بلیت اتوبوس باید اینجاها داشته باشم.
و با دیدن بلیت ها گفت:خوب اینم بد نیست.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻