﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #پارت_23
بہ سمت پدرم برگشتم و درحالے ڪہ سعے میڪردم خونسردے خودم را حفظ ڪنم گفتم:سلام بابا!
پدرم بدون حرف دستم را گرفت،صورتش سرخ شدہ بود؛با حرص گفت:این پسرہ ڪے بود؟!
خونسرد گفتم:مفصلہ بریم خونہ میگم!
دستم را پیچاند و فریاد زد:داستان آشنایے تونو میخواے برام تعریف ڪنے؟!
چیزے نگفتم و فقط بہ نشانہ ے تاسف سرم را تڪان دادم.
نمیدانم چرا نترسیدم،مطمئناً پدرم باور نمیڪرد و در خوب ترین حالت ممڪن از مدرسہ محروم میشدم،بدترین حالتش هم ازدواج با پسر عسگرے بود!
انگار دلم قرص بود....
پدرم با عجلہ در خانہ را باز ڪرد و با حرص گفت:برو تو!
وارد حیاط شدم،چادرم را از سرم برداشتم و همانطور ڪہ وارد پذیرایے میشدم بہ نورا و مادرم سلام ڪردم.
خواستند جواب سلامم را بدهند ڪہ پدرم پشت سرم وارد شد،فریاد زد:دیگہ این حق ندارہ پاشو از خونہ بذارہ بیرون!
مادرم و نورا با تعجب نگاهمان ڪردند،بے توجہ وارد اتاقم شدم و در را بستم.
مادرم با نگرانے مدام میپرسید چہ اتفاقے افتادہ و پدرم از قرار من با دوست پسرم برایش میگفت!
ڪولہ ام را ڪنار تخت پرت ڪردم.
در ماشین همہ چیز را براے پدرم تعریف ڪردم اما مگر باور میڪرد.
در اتاق باز شد،مادرم بهت زدہ وارد اتاق شد و گفت:آیہ بابات چے میگہ؟!
بے خیال روے تخت نشستم و مقنعہ ام را درآوردم:هرچے بابا میگہ!
پدرم در چهارچوب در ظاهر شد،دندان هایش را روے هم سابید و گفت:دخترہ ے چش سفید!تقصیر منہ بهت بال و پر دادم!
پوزخندے زدم و چیزے نگفتم.
پدرم دستش را بہ سمت من گرفت و بہ مادرم گفت:نگا ڪن! دارہ میخندہ!
خواست بہ سمتم بیاید ڪہ سریع از روے تخت بلند شدم،زودتر بہ سمتش رفتم و گفتم:بابا الان مثلا میخواے چے ڪار ڪنے؟! ڪتڪم بزنے؟!
پدرم دستش را مشت ڪرد،چند لحظہ بعد مشتش را باز ڪرد و خواست بہ سمت صورتم بزند ڪہ بلند گفتم:بہ واللہ قسم بابا دستت روم بلند شہ ساڪت نمیمونم! سریع میرم پزشڪ قانونے!
پدرم با چشم هاے گرد شدہ نگاهم ڪرد و گفت:چے؟!
بلند گفتم:همینے ڪہ گفتم! مگہ من ڪیسہ بوڪسم هروقت بخاطرہ چیزاے مسخرہ عصبے بشے مشتاتو رو من حوالہ ڪنے؟!
انگشت اشارہ ام را بہ سمت پدرم گرفتم و محڪم گفتم:دیگہ خفہ خون نمیگیرم! من مریم و نساء و نورا نیستم! میتونم بخاطرہ اذیتات شڪایت ڪنم!
پدرم نفسش را با شدت بیرون داد و گفت:تو روے من وایمیسے آقم میگرتت!
در حالے ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:وڪیل نشدہ برا من اینطور زبون دارے چہ برسہ بشے! دیگہ حق ندارے مدرسہ برے!
صداے صحبت ڪردن پدرم و حسام از پذیرایے مے آمد،بے توجہ سلام آخر نماز را دادم و بہ سجدہ رفتم.
دو روز گذشتہ بود و من مدرسہ نمیرفتم.
ڪسے حرفم را باور نمیڪرد،پدرم میگفت با آن پسر دوستم و قرار مدارهایم را جلوے مدرسہ میگذاشتہ ام!
مادرم میگفت اگر آن پسر مزاحمم شدہ چرا قصہ ے الڪے سرهم میڪنم؛راستش را بگویم!
ڪسے باور نمیڪرد همان دزدے بودہ ڪہ بہ خانہ مان آمدہ!
از سجدہ بلند شدم،فڪرم بیشتر درگیر آن پسر بود!
میخواستم بدانم چرا این ڪارها را میڪرد،مخصوصا آن روز انگار میدانست پدرم چہ جور اخلاقے دارد و قرار است دنبالم بیاید!
قرآن ڪوچڪے ڪہ روے سجادہ ام بود را برداشتم،چشمانم را بستم و قرآن را باز ڪردم.
سورہ اے ڪہ آمد دلم را قرص ڪرد،با همه ی وجود شروع ڪردم بہ زمزمہ ڪردنش:
أَلَمْ نَشْرَحْ لَڪَ صَدْرَڪَ
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،آرے پروردگارم سینہ ام را برایم گشودے و منِ ڪم ظرفیت ڪم تابم!
_وَ َوَضَعْنَا عَنْڪَ وِزْرَڪَ
چہ ناشڪر و ڪم صبر شدہ ام محبوبم این همہ بار گران از پشتم برداشتے و من یڪ بار تو را شڪر نڪردم تنها خودم را دیدم!
_ الَّذِے أَنْقَضَ ظَهْرَڪَ
اشڪانم بے وقفہ مے باریدند،من بے معرفتم معبودم! تو ببخش! شیرینے عشقت را بہ من بچشان!
_وَرَفَعْنَا لَڪَ ذِڪْرَڪَ
هر چہ دارم از توست عزیزترینم و نزدیڪترینم،اگر نامے از من هست تنها بخاطرہ توست!
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا،إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا
قرآن را بہ صورتم چسباندم و با صداے لرزان زمزمہ ڪردم:میدونم حرفات حقہ،ڪمڪم ڪن صبور باشم!
نویسنده :
#لیلی_سلطانی 💕
#من_ماسک_میزنم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_23
مونده بودم چکار کنم که صدای داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم گرفتم بقیه پله ها رو
هم با سرعت بدوم پائین که پام توی گشادی شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم
بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید.
از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوری درد می کرد و
مچ پامم زوق زوق می کرد.
از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس
بکشم.
_ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزی بگم و جلوی ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صدای دادم بلند شد.
-آی دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صدای ارشیا رو شنیدم.شاید جایش شکسته باشه.تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام
مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد لعنتی تمام شه.
ماکان چنگی توی موهاش زد و گفت:
_ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم
_ شونه ام.
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻