🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_231
.با بی حوصلگی کتابش را
بیرون کشید و عینکش را روی کیفش گذاشت و مشغول خواندن شد.
اینقدر خمیازه کشیده بود که فکش درد گرفته
بود.وقتی از کلافگی جانش به لبش رسید نگاهی به انتهای خیابان انداخت.کتاب را توی کیفش چپاند و بلند
شد.
جهنم.اصلا نمی رم خونه. می رم پیش مهتاب.عینکش را برداشت و دوباره زد. چادرش را مرتب کرد و عرض
بلوار را طی کرد.
اولین کلای ارشیا خیلی طول نکشیده بود.
بچه ها ترم یکی بودند و بعضی بدون وسیله آمده بودند.
ارشیا فقط کمی درباره شیوه کارش و توقعاتش توضیح داده و یک لیست بلند بالا هم داده بود دست دانشجویان و
گفته بود جلسه بعد کسی دست خالی نیاید.تا عصر کلاس دیگری نداشت.
کیفش را برداشت و رفت طرف ماشینش.
از لای نرده های دیوار اصلی نگاهش افتاد به دختری که نشسته بود روی نیمکت ایستگاه اتوبوس و کتاب می خواند.
عینکش را برداشت و با دقت نگاه کرد:
ترنجه!
دوباره نگاهی به ساعتش انداخت.یعنی کلاسش تمام شده. ترنج را دید
که کلافه دستی به سرش کشید و ته خیابان را نگاه کرد بعد کتابش را گذاشت توی کیفش و بلند شد.
می خواد بره خونه؟
ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻