eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 .با بی حوصلگی کتابش را بیرون کشید و عینکش را روی کیفش گذاشت و مشغول خواندن شد. اینقدر خمیازه کشیده بود که فکش درد گرفته بود.وقتی از کلافگی جانش به لبش رسید نگاهی به انتهای خیابان انداخت.کتاب را توی کیفش چپاند و بلند شد. جهنم.اصلا نمی رم خونه. می رم پیش مهتاب.عینکش را برداشت و دوباره زد. چادرش را مرتب کرد و عرض بلوار را طی کرد. اولین کلای ارشیا خیلی طول نکشیده بود. بچه ها ترم یکی بودند و بعضی بدون وسیله آمده بودند. ارشیا فقط کمی درباره شیوه کارش و توقعاتش توضیح داده و یک لیست بلند بالا هم داده بود دست دانشجویان و گفته بود جلسه بعد کسی دست خالی نیاید.تا عصر کلاس دیگری نداشت. کیفش را برداشت و رفت طرف ماشینش. از لای نرده های دیوار اصلی نگاهش افتاد به دختری که نشسته بود روی نیمکت ایستگاه اتوبوس و کتاب می خواند. عینکش را برداشت و با دقت نگاه کرد: ترنجه! دوباره نگاهی به ساعتش انداخت.یعنی کلاسش تمام شده. ترنج را دید که کلافه دستی به سرش کشید و ته خیابان را نگاه کرد بعد کتابش را گذاشت توی کیفش و بلند شد. می خواد بره خونه؟ ارشیا فقط یک لحظه تصمیم گرفت 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻