🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_251
ماکان که اصلا فیلم برایش مهم نبود مهم ترنج بود که انگار بعد از مدتها با او آشتی
کرده بود.
-وای ماکان من حالا چه جوری تنهایی بخوابم تو اتاقم.
-می ترسی؟
-ها؟ نه بابا.
ماکان پراند:
-می خوای بیای تو اتاق من؟
ترنج لبش را جوید و گفت:
-می رم متکامو بیارم.
و به طرف پله دوید. چشمهای ماکان گرد شده بود. این واقعا
ترنج بود؟
ترنج با متکا و پتویش برگشت و تا وارد شد گفت:
-به جون داداش من رو زمین می خوابم تو رو تختت
راحت باش.
ماکان راحت روی تختش لم داد و گفت:
-دقیقا منم همین تصمیم و داشتم.
ترنج در حالی که روی زمین دراز می کشید و پتویش را رویش می کشید گفت:
-جنبه تعارفم نداره این داداشی ما.
ماکان در حالی که می خندید از جا بلند شد و گفت:
-شوخی کردم بیا بالا بخواب.
نه دیگه گفتم جون داداش. نمی شه.
لوس نشو پاشو بیا.
دیگه داری اصرار می کنی چکار کنم.
و سریع روی تخت پرید. ماکان با خنده روی زمین دراز کشید و گفت:
-یه سوال ترنج
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻