🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_253
ترنج لبخند تلخی زد و دراز کشید و سکوت کرد. ماکان هم بالاخره خنده اش تمام شد.
دستش را روی پیشانی اش گذاشت و آرام گفت:
-ترنج؟
-بله؟
-دلم برات تنگ شده بود.
ترنج سرش را زیر پتو کرد و چیزی نگفت.
صبح تا عصر کلاس داشت. وقتی هم رسید سوری خانم اینقدر کارش
سرش ریخت که تا آمدن مهمان ها نرسید به چیزی غیر از کارهای سوری فکر کند.
خسته و آش و لاش رفت بالا و افتاد روی تخت. انرژی اش داشت ته می کشید.
اینقدر که به خودش فشار آورده بود تا وانمود کند اوضاع عادی و خوب است.درواقع هیچکدام از افراد خانواده اش متوجه دلیل تغییر رفتار ترنج نشدند.
ترنج بعد از برگشتن ارشیا با تمام وجود مقاومت کرده بود. دلش نمی خواست اشتباه چند سال پیش را تکرار کند.
استاد مهران او را با معنای واقعی عشق آشنا کرده بود. ترنج از این آزمایش سر بلند بیرون آمده بود او تمام غرورش را زیر پا گذاشته و به
عشق ساده و پاکش اعتراف کرده بود ولی در طرف دیگر ارشیا با غرور تمام او را نادیده گرفته بود.
چون ارشیا ترنج را از جنس خودش نمی دانست. چون فکر می کرد خیلی بالاتر و سرتر از ترنج هست.
ترنج را لایق دوست دشتن نمی دید. از روی ظاهرش قضاوت کرده بود و حتی به خودش زحمت نداده بود با ملایمت آتش اشتیاق او را فرو بنشاند.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻