🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_254
ترنج سعی کرده بود. خیلی سعی کرده بود تا مهدی را جایگزین ارشیا کند ولی نتوانسته بود.
در آخر احساسی که به او داشت همان حس خواهرانه بود.حالا نوبت ارشیا بود که ثابت کند.
ترنج ارشیا را می خواست بیشتر از سالهای پانزده سالگی اش. ولی دیگر قرار نبود ارشیا از او اعترافی بشنود. اگر قرار بر وصال بود ارشیا باید خودش
را ثابت می کرد.
ترنج قسم خورده بود حتی اگر شده به امیر جواب مثبت بدهد این بار هیچ اقدامی نمی کرد. عاشق
بود. درست ولی غرور زخم خورده به این راحتی ترمیم شدنی نبود.
ترنج روی تخت غلطید و گفت:
-خدایا کمکم کن طاقت یه ضربه دیگه ندارم. کمکم کن.
تمام دیروز و امروز را خندیده بود و به صورتش ماسک زده بود. چون تنها راهی بود که می توانست احساسات شدیدش را کنترل کند.
دیدن هر روزه ارشیا و نقش بازی کردن در برابر او از
کندن کوه هم سخت تر بود.
محبوبیتش در بین بچه ها و خانواده و حالا ماجرای امشب که واقعا او را از پا انداخته بود و وادارش کرده بود خودش را با خانواده اش سرگرم کند تا شاید یادش برود که قرار است چه اتفاقی امشب بیافتد.
خسته بود. دلش می خواست بخوابد. ولی هنوز چند پرده از نمایشش مانده بود. تا آخر شب باید نقش همان ترنج
شاد را بازی می کرد باید مقاومت می کرد.
روی تخت نشست. بساط خوشنویسی اش روی میز پهن بود. بلند شد و برگ سفیدی از توی کشوی میزش بیرون کشید.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻