🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_259
ماکان با ابروهای بالا رفته پرسید:
-استاد مهرابی؟؟
ترنج نخودی خندید و گفت:
-استاده دیگه.
امشب اینطوری نگی زیاد خوشش نمی اد
-اِ پس حتما می گم.
-وای دوباره این بدبخت اومد اینجا.
ترنج این بار بلند خندید و گفت:
-نه بابا استادمه دیگه زشته این کارا.
ماکان خندید و گفت:
-ولی امشب میشه اذیتش کرد. سوژه داریم.
ترنج چانه اش را خاراند و گفت:
-پس پایه ای؟
-ببین داری من و منحرف میکنی
ترنج زد به بازوی ماکان پیشنهاد از خودت بود مثل
اینکه.سوری هر دو را صدا زد.
-ماکان ترنج کجا موندین پس؟ مهمونا آمدن.
ماکان بازوی ترنج را گرفت و به طرف در
کشید و گفت:
-بدو که داد مامان در اومد.
ترنج دست ماکان را کشید و گفت:
-صبر کن کفشام.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻