eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
17.6هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 و دوتایی با شایان خندیدند.سوری خانم با تعجب به جمع که سکوت کرده بودند نگاه کرد: -اینجا چه خبره؟ مسعود نگاه سرزنش آمیزی به شایان و کسرا انداخت و گفت: -از این دو تا دردونه بپرس. همان موقع ترنج با کتاب قطوری در دست برگشت.جلد کتاب را به طرف شایان گرفت و گفت: -این کتاب و که می شناسی؟ شایان روی جلد را خواند: -تاریخ تمدن ویل دورانت خوب که چی؟ -تمام چیزایی که گفتم این تو هست. به اضافه چیزای دیگه ای که نمی شد بگم. بعد صفحه ای را باز کرد و کتاب را گذاشت روی پای شایان و با پوزخند به کسرا گفت: -من دقیق اطلاع ندارم. ویل دورانت فاندامنتالیست هست یا نه؟ کسرا گیج روی صفحه ای که شایان مشغول خواندنش بود خم شد.ارشیا دلش می خواست بلند شود و برای ترنج دست بزند. اینقدر ذوق کرده بود که نمی توانست آرام بنشیدند. آتنا هم با لبخند به ترنج نگاه میکرد. ترنج مشغول جمع کردن ظروف میوه شد. سوری خانم داشت ماجرا را از زبان مهرناز خانم می شنید. ماکان به کمک ترنج رفت و کنار گوشش گفت: -وقتی بم میگی داداش خیلی خوشم میاد. ترنج آرام خندید و با خنده اش دل ارشیا را برد.جمع به حالت قبل برگشته بود. دهان شایان و کسرا انگار بسته شده بود 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻