🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_272
بعد خواندن صفحه هایی که ترنج نشانشان داده بود.
این بحث حسن دیگری که داشت باعث شد جمع فراموش کند که اصلا برای چه چیزی دور هم جمع شدند و این باز هم به نفع ترنج بود.
ترنج وآتنا داشتند سالاد را آماده می کردند
شیوا انگار جو گرفته بودش و تصمیم نداشت از جایش تکان بخورد.
آتنا به موادی که ترنج داشت مخلوط می کرد
نگاه کرد و گفت:
-این بار دیگه چه سالادی برامون دست کردی؟
ترنج سس سالاد را رویش اضافه کرد و مغز های
کاهو را جا به جا توی آن فرو کرد و گفت :
-سالا کاردینال. خیلی خوشمزه است از کشفیات جدیدمه.
-من آخرش نفهمیدم تو چرا اینقدر به سالاد علاقه داری؟
ترنج شانه ای بالا انداخت و گفت:
-آخه آسون و بی دردسرن.
-ای تنبل.
ترنج خندید و مادرش را صدا کرد:
مامان سالادم حاضره میزو بچینم؟
سوری خانم بلند شدو گفت:
-آره منم برم شام و بکشم.
خانم ها به طرف آشپزخانه هجوم آوردند. ترنج و آتنا از بینشان خودشان را نجات دادند و رفتند تا میز را
بچینند ماکان به کمکشان شتافت چون از قرار معلوم کسرا و شایان و البته شیوا قصد هیچ کمکی نداشتند.
ارشیا هم موقعیت را مناسب دید و رفت طرف میز.همه امشب یه حرکتی کردن غیر از من بذارین منم کمک کنم.
و صاف رفت طرف ترنج و دسته بشقاب های بزرگ را از دستش گرفت:
-بده من اینا سنگینه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻