🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_278
ارشیا لقمه اش را به زحمت فرو داد و کنار گوش مادرش گفت:
-حالا هر چی دلخوری از دست من
بدبخت داری امشب تلافی کن.
مهرناز خانم حق به جانب گفت:
-تازه کجاشو دیدی؟ برنامه ها دارم برات.
- پس خدا به دادم برسه.
-بله آقا ارشیا هنوز مونده. اینقدرم به ترنج نگاه نکن ببین زن عموش مشکوک شده.
لقمه به گلوی ارشیا پرید.
-وای چته؟
مهرناز خانم سریع برایش یک لیوان آب ریخت و داد دستش.
-مامان شما حواستون به همه جا هست؟
-اگه نبود که مچ تو رو باز نمی کردم.
ارشیا زیر لبی خندید و گفت:
-حالا که مچم باز شده. هنوزم سر حرفتون
هستین؟
مهرناز خانم خیلی خونسرد گفت:
-اون ترشی کلم و بده به من.
ارشیا کاسه کوچک را داد دست مادرش و منتظر به او نگاه کرد. ولی مهرناز خانم رو به سوری گفت:
-مهربان ریخته؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻