eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
33.6هزار عکس
15.5هزار ویدیو
131 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 عمو محمود با کمی جدیت شایان را هل داد و گفت: -شایان به تو چه اصلا. تو برو زنی بگیر که لخت بچرخه. چکاره ی ترنجی؟ و رو به کسرا هم اضافه کرد: -آخرین بارتون باشه تو این جور مسائل با ترنج بحث میکنین. بعد رو به برادرش گفت: -مسعود جان دستت در نکنه. زن داداش زحمت کشیدی. خانواده مهرابی هنوز داشتند تعارفات پایانی و حرفهای آخرشان را می زدند. ترنج با آخرین رمقش کنار ماکان ایستاده بود و خدا خدا میکرد از حال نرود. ماکان انگار متوجه حال خراب ترنج شد: -ترنج خوبی؟ ترنج سعی کرد لبخند بزند: خوبم فقط خسته ام. و کمی به ماکان تکیه داد. مهرناز خانم کنار گوش سوری گفت: -از ارشیا درباره شیوا بپرس. --چرا من؟ -چون با تو رودربایستی داره. بپرس. و با بدجنسی به ارشیا نگاه کرد. سوری خانم قبل از اینکه همه از در خارج شوند گفت: -خوب صبر کنین ببینم نظر ارشیا جان چی بود بالاخره؟ ارشیا آب دهانش به گلویش پرید و به مادرش نگاه کرد که خیلی خونسرد به او نگاه کرد و گفت: -سوری جون ازت یک سوال پرسید ها. ارشیا با حرص لبش را جوید و گفت: -مامان جواب سوالی که می دونین و چرا دوباره می پرسین؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻