🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_288
و رو به ارشیا گفت:
-مامان تو هم برو همراهشون من دلم طاقت نمی آره بی خبر
بمونم.
مسعود از پشت فرمان گفت:
-نه بابا لازم نیست مزاحم ارشیا جان بشیم.
ارشیا خودش را انداخت وسط :
-نه نه میام چه مزاحمتی.
و رو به پدرش گفت:
-شما برین دیگه بابا
مهرناز خانم بالاخره رضایت داد و سوار شد.ارشیا تا دم
ماشین همراهشان رفت و در آخرین لحظه گونه مادرش را بوسید و گفت:
-به خدا خودم نوکرتم.
مهرناز خانم خندید و گفت:
-خیلی خوب برو دیگه.ارشیا دوان دوان رفت پیش ماکان و گفت:
-دیگه بابات نمی خواد بیاد ما می ریم.
مسعود
قبول کرد و جایش را به ماکان داد. سوری خانم عقب نشسته بود و سر ترنج را توی بغلش گرفته بود.ارشیا نشست
کنار ماکان و راه افتادند.ساعت از یک گذشته بود و درمانگاه حسابی خلوت بود. ماکان و سوری خانم ترنج را کشان
کشان بردند سمت اتاق دکتر. همان طور که ماکان گفته بود دکتر سرم داد.
اتاق تزریقات خلوت بود و ماکان و
سوری خانم کنار ترنج ایستاده بودند و ارشیا از کنار در به چهره رنگ پریده ترنج که آن چادر مشکی رنگ پریدگی
اش را بیشتر نشان میداد نگاه میکرد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻