eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 و رو به ارشیا گفت: -مامان تو هم برو همراهشون من دلم طاقت نمی آره بی خبر بمونم. مسعود از پشت فرمان گفت: -نه بابا لازم نیست مزاحم ارشیا جان بشیم. ارشیا خودش را انداخت وسط : -نه نه میام چه مزاحمتی. و رو به پدرش گفت: -شما برین دیگه بابا مهرناز خانم بالاخره رضایت داد و سوار شد.ارشیا تا دم ماشین همراهشان رفت و در آخرین لحظه گونه مادرش را بوسید و گفت: -به خدا خودم نوکرتم. مهرناز خانم خندید و گفت: -خیلی خوب برو دیگه.ارشیا دوان دوان رفت پیش ماکان و گفت: -دیگه بابات نمی خواد بیاد ما می ریم. مسعود قبول کرد و جایش را به ماکان داد. سوری خانم عقب نشسته بود و سر ترنج را توی بغلش گرفته بود.ارشیا نشست کنار ماکان و راه افتادند.ساعت از یک گذشته بود و درمانگاه حسابی خلوت بود. ماکان و سوری خانم ترنج را کشان کشان بردند سمت اتاق دکتر. همان طور که ماکان گفته بود دکتر سرم داد. اتاق تزریقات خلوت بود و ماکان و سوری خانم کنار ترنج ایستاده بودند و ارشیا از کنار در به چهره رنگ پریده ترنج که آن چادر مشکی رنگ پریدگی اش را بیشتر نشان میداد نگاه میکرد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻