eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهرناز با نگرانی ارشیا را می پاید. ارشیا بلند شد و با شانه های افتاده وارد خانه شد. مهرناز خانم به استقبابش رفت و پرسید: -حالش چطور یود؟ ارشیا به مادرش نگاه کرد و گفت: -بهتر شده بود. سرمشو برد خونه. ارشیا چند قدم آمد طرف مادرش دستی توی موهایش کشید کالفه به اطراف نگاه کرد و گفت: -مامان... مهرناز بازوی پسرش را گرفت و با لبخند گفت: -می دونم عزیزم. فردا می ریم عیادت عروس گلم. ارشیا خوشحال مادرش را بغل کرد و گونه اش را بوسید: -به خدا من نوکرتم مامان. -نمی خواد نوکر من باشی. شوهر خوبی باش. -ترنج بله بگه من رو سرم می ذارمش. مهرناز خانم در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت: -عجله نکن از اینجا به بعد و بسپارش به من. صبح که ترنج بیدار شد اثری از ضعف و بیماری دیشب نبود. آرام از تختش بیرون آمد و به ساعت نگاه کرد. هشت بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻