🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_291
مهرناز با نگرانی ارشیا را می پاید. ارشیا بلند شد و با شانه های افتاده وارد
خانه شد. مهرناز خانم به استقبابش رفت و پرسید:
-حالش چطور یود؟
ارشیا به مادرش نگاه کرد و گفت:
-بهتر شده بود. سرمشو برد خونه.
ارشیا چند قدم آمد طرف مادرش دستی توی موهایش کشید کالفه به اطراف نگاه کرد و گفت:
-مامان...
مهرناز بازوی پسرش را گرفت و با لبخند گفت:
-می دونم عزیزم. فردا می ریم عیادت عروس گلم.
ارشیا خوشحال مادرش را بغل کرد و گونه اش را بوسید:
-به خدا من نوکرتم مامان.
-نمی خواد نوکر من باشی. شوهر خوبی
باش.
-ترنج بله بگه من رو سرم می ذارمش.
مهرناز خانم در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
-عجله نکن از اینجا به بعد و بسپارش به من.
صبح که ترنج بیدار شد اثری از ضعف و بیماری دیشب نبود. آرام از تختش بیرون آمد و به
ساعت نگاه کرد. هشت بود.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻