🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_299
-چه اذیتی! تو هولی هر کاری یه سری مقدمات داره. اصلا شاید سوری بگه نه. مگه دیونه ام دختره ام و بدم به پسر بی
چشم روی تو.
-راحت باشین مامان جان دق دلی چیزی از سالهای قبل، بچگیا، موقعی که تو شکمتون بودم. هر چی
مونده رو کنین. لااقل شما راحت میشین دیگه.سر دلتون نمی مونه.
مهرناز خانم این بار خنده اش گرفت و گفت:
-از دست تو. خوب راست می گم بابا شاید نخوان دختر به تو بدن.
ارشیا با ناامیدی گفت:
-ولی خودتون گفتین سوری خانم از خداشم هست من دامادش بشم.
-اونو که برای راضی کردن بابات گفتم. من اصلا تا حالا یه اشاره کوچیکم به سوری
نکردم. از کجا بدونم تو رو به عنوان داماد قبول می کنه.
ارشیا دست از خوردن کشید و بغ کرد.
-اصلاخودم میام
-نه چی چی و میای؟خوبه تا دیروز نمی خواستی حالام اینجوری جلز و ولز می کنی
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻