🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_301
و دوباره با حرص دنده را بالاتر
برد. و به سمت شرکت گاز داد.
وقتی رسید ماشین را پارک کرد و با بی میلی کش آمد طرف شرکت.دست به جیب
سلانه سلانه از پله بالا رفت.
یک لحظه تصمیم گرفت برگردد که صدای ترنج را شنید:
-آقای حیدری تو رو خدا من فلشم و لازم دارم الان دوهفته اس می گین تو چاپخونه جا مونده. ده بارم رفتین و برگشتین ولی خبری نشد.
-باور کنین من به یادم میره بگم.
ارشیا با شنیدن صدای ترنج با تعجب وارد شرکت شد. ترنج را دید که رفت توی اتاقش.
ولی ترنج او را ندید.این اینجا چکار میکنه؟رفت سمت اتاق ماکان.
ماکان خل شده اینو برداشته آورده شرکت.؟؟
مقابل میر منشی ایستاد:
-ببخشید آقای اقبال هستند؟
-سلام جناب مهرابی. بله تشریف دارند. می تونید برید داخل
- خبر نمیدیدن؟
-خودشون گفتن شما هر وقت خواستین برین مگر اینکه کسی داخل باشه.
ارشیا تشکر کرد و به در اتاق ماکان ضربه زد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻