🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_314
صدای مهرناز خانم بالاخره او را از ان وضعیت نجات داد:
-ارشیا مامان عصر کلاس نداری؟
بلند شد و به خودش گفت:چرا بدبختی با
ترنجم کلاس دارم.
بعد در را باز کرد و داد زد:
-دارم.چرا؟
مهرناز خانم پله هارا بالا آمده بود.
- می خواستم عصر باهام بیای جایی.
ارشیا مادرش را مشکوک نگاه کرد و گفت:
-کجا؟
مهرناز خانم متفکر به ارشیا نگاه کرد و گفت:
-حالا که نمی تونی بیای هیچی.
-مامان تو رو خدا شوی خواستگاری که نیست.
مهرناز خانم در حالی که از پله پائین می رفت برگشت و گفت:
- وا فهمیدی ترنج نمی خواد ازدواج کنه پشیمون شدی.
ارشیا محکم کوبید توی پیشانی اش و با حرص
گفت:
-مامان چه ربطی داره؟
مهرناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-من خودم اول گفتم ترنج. بعدم تو هم قبول کردی
حالا دوباره برم خواستگاری برات؟ با عقل جور درمیاد؟
ارشیا واقعا دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. دست هایش را بالا برد و رو به مادرش گفت:
-آقا ما کم آوردیم. مامان تو رو خدا این پروژه تنبیه و حرص دادن منو تمامش کن. می خواین بنویسم امضا کنم از این لحظه همه امور تحت فرمان شما پیش بره و من کاملا خفه خون بگیرم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻