🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_315
مهرناز خانم خنده اش را فرو خورد و با لحن جدی گفت:
-رو حرفات فکر می کنم
و از پله پائین رفت و ارشیا رابهت زده بر جا گذاشت:
-ای بابا عجب گیری کردیم حالا همه می خوان بچزونن.
و با بی حالی برگشت توی اتاقش.
ترنج داشت کتاب هایش را مرتب و وسایلش را جمع می کرد که برود دانشگاه. داشت برای خودش شعری زیر لب
زمزمه می کرد که موبایلش زنگ زد.
-بفرمائید؟
-سلام ترنج.
-شیوا؟
-آره خودمم تعجب کردی؟
-خوب..خوب حقیقتش آره.
و کتابش را گذاشت توی کیفش.
- آخرین باری که به من زنگ زدی یادم نیست کی بود اصلا .
شیوا نرم خندید و گفت:
-راست میگی. کارت داشتم کی می تونم ببینمت.
دست ترنج که داشت جا برای وسایلش توی کیفش باز می کرد
همانجا خشک شد:
-منو ببینی؟
-آره. کارت دارم.
ترنج واقعا نگران شده بود.
-اتفاقی افتاده؟
شیوا پوفی کرد و گفت:
-آخه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه که منو مامور کرده باشن به تو بگم؟
ترنج راست ایستاد و در حالی که انگشتش را گاز
می گرفت گفت:
-چه می دونم آخه تا حالا از این موارد پیش نیامده برامون.
-نه هیچ اتفاقی نیافتاده. خیالت راحت با
خودت کار دارم. حالا کی می تونم ببینمت؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻