eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.1هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهرناز خانم خنده اش را فرو خورد و با لحن جدی گفت: -رو حرفات فکر می کنم و از پله پائین رفت و ارشیا رابهت زده بر جا گذاشت: -ای بابا عجب گیری کردیم حالا همه می خوان بچزونن. و با بی حالی برگشت توی اتاقش. ترنج داشت کتاب هایش را مرتب و وسایلش را جمع می کرد که برود دانشگاه. داشت برای خودش شعری زیر لب زمزمه می کرد که موبایلش زنگ زد. -بفرمائید؟ -سلام ترنج. -شیوا؟ -آره خودمم تعجب کردی؟ -خوب..خوب حقیقتش آره. و کتابش را گذاشت توی کیفش. - آخرین باری که به من زنگ زدی یادم نیست کی بود اصلا . شیوا نرم خندید و گفت: -راست میگی. کارت داشتم کی می تونم ببینمت. دست ترنج که داشت جا برای وسایلش توی کیفش باز می کرد همانجا خشک شد: -منو ببینی؟ -آره. کارت دارم. ترنج واقعا نگران شده بود. -اتفاقی افتاده؟ شیوا پوفی کرد و گفت: -آخه چه اتفاقی می تونه افتاده باشه که منو مامور کرده باشن به تو بگم؟ ترنج راست ایستاد و در حالی که انگشتش را گاز می گرفت گفت: -چه می دونم آخه تا حالا از این موارد پیش نیامده برامون. -نه هیچ اتفاقی نیافتاده. خیالت راحت با خودت کار دارم. حالا کی می تونم ببینمت؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻