🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_316
-من تا شیش کلاس دارم.
و نگاهی به ساعت انداخت. صدای شیوا حواسش
را جمع کرد:
-خوب من نه باید شیفت و تحویل بگیرم.می تونی بعد دانشگاه یه قرار بذاری ببینمت؟
-قرار بذارم؟
شیوا عصبی گفت:
-ترنج حالت خوبه؟
-آره باشه باشه کجا؟
-نمی دونم هر جا غیر از خونه.
-کارت خیلی طول میکشه؟
-نمی دونم شاید یکی دو ساعت.
-خوب اگه بخوایم تو هم به شیفتت برسی من از دانشگاه مستقیم باید بیام.ا
-گه سختته یه روز دیگه قرار بذارم؟
ترنج با اینکه بعد از دو تا کلاس دلش می خواست بیاید خانه. تازه آخر هفته هم بود و ژوژمان
هفتگی هم داشتند ولی خوب چون برای اولین بار شیوا از او این درخواست را کرده بود ترجیح داد برود.
-نه میام. فقط جاشو خودت تعیین کن.
-باشه من یه کافی شاپ عالی می شناسم آدرسشو برات اس می کنم.
-باشه.
-خوب ساعت هفت خوبه؟
-آره من تا کلاسم تمام شه از توی اون برهوت بیام برسم شده هفت.
-باشه. پس تا هفت.
-به عمه سلام برسون.
-بزرگیت توهم دائی اینا رو سلام برسون.خداحافظ
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻