eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34هزار عکس
15.8هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج به گوشی اش خیره شد. اینقدر شوکه شدم نپرسیدم چکارم داره حالا. بعد شانه ای بالا انداخت و رفت تا لباس هایش را بپوشد. از پله پائین امد و گفت: -مامان من رفتم. -نهار چی؟ -صبحانه دیر خوردم. میل ندارم. سوری با جدیت امد طرف ترنج و دستش را گرفت و گفت: -یعنی چی صبحانه دیر خوردم من نمی ذارم بدون نهار بری. دیشب ندیدی چه بلایی سرت اومد. بعد دست او را گرفت و کشید طرف آشپزخانه. -مامان ساعت یازده ماکان برم جگر خریده داده به خوردم. الانم نزدیک یکه دو ساعتم نگذشته. این معده من بشکه که نیست. سوری خانم با شنیدن حرف ترنج دست او را رها کرد: -راست میگی؟ ترنج چادرش را مرتب کرد و گفت: -باورتون نمیشه زنگ بزنین شرکت همه کارمندا هم شاهد بودن. حتی آقای مهرابی هم بود. اونم می تونه شهادت بده. بعد رفت سمت در و آرشیوش را به در تیکه داد و مشغول پوشیدن کفشهایش شد. سوری خانم هنوز داشت با تردید نگاهش می کرد 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻